عیوقی:شه شام از آن جایگه نیم شب برفتن گرایید بنگر عجب
❈۱❈
شه شام از آن جایگه نیم شب
برفتن گرایید بنگر عجب
بیاورد رخت و برآویخت بار
چو شد یار با آن نو آیین نگار
❈۲❈
برون برد گلشاه دلخواه را
بپیمود بر مهر او راه را
چو گلشاه دلخسته زی شام شد
بنالید زار و بی آرام شد
❈۳❈
نه با کس سخن گفت و نه بنگریست
ز تمیار خود روز و شب می گریست
چو شه رای کردی بر آن خوب روی
ندیدی بجز زاری و بانگ اوی
❈۴❈
به جانش همی آتش افروختی
بر آتش دلش هر زمان سوختی
شه شام روزی بر او کرد رای
به خلوت بشد نزد آن دل ربای
❈۵❈
همی خواست با ماه پیوستنا
وز آن گل رخان کام دل جستنا
چنان چون بود عادت مرد و زن
که در جامه خسبند شادان دو تن
❈۶❈
بسی آتشین گوهر شاهوار
بفرمود آوردن آن بختیار
همه برگرفت و بر آن نگار
شد و ریختن جمله اندر کنار
❈۷❈
بدو دست را خواست کردن دراز
بجست آن پری روی عاشق گداز
یکی دشنه ای داشت او بر میان
برآهیخت آن ماه کوچک دهان
❈۸❈
به دل درهمی خواست زد ای شگفت
شه شام در جست و دستش گرفت
بگفتش چه بد! خویشتن چون کشی؟
همی دل ز مهر رهی چون کشی؟
❈۹❈
ورا گفت گلشاه کای شهریار
ندانم ترا در جهان هیچ یار
ولکن نخواهم بدن یار کس
مرا در جهان یار ورقه ست و بس
❈۱۰❈
هر آن کاو به خلوت کند رای من
نبیند بجز در لحد جای من
شه شام در کار او خیره ماند
سخن هیچ با او نگفت و نراند
❈۱۱❈
که بروی چنان عاشقی بود زار
که بی او نبودش زمانی قرار
بگفت ای صنم عشق دلدار تو
پدیدست زین نالهٔ زار تو
❈۱۲❈
من از تو به دیدار کردم بسند
نخواهم که آید به جانت گزند
تو با من به خوبی سخن گوی بس
که از تو مرا دیدن روی بس
کامنت ها