عیوقی:سخن بهتر از نعمت و خواسته سخن بهتر از گنج آراسته
❈۱❈
سخن بهتر از نعمت و خواسته
سخن بهتر از گنج آراسته
سخن مر سخنگوی را مایه بس
سخن بر تن مرد پیرایه بس
❈۲❈
ز دانا سخن بشنو و گوش کن
که نامد گهر ز آسمان جز سخن
سخن مرد را سر به گردون کشد
سخن کوه را سوی هامون کشد
❈۳❈
سخن بر تو نیکو کند کار زشت
سخن ره نماید به سوی بهشت
بگفتم به شیرین سخن این سمر
که کس نیست گفته ازین پیشتر
❈۴❈
چنین قصه ای را کس از خاص و عام
نگوید بدین وزن و انشا تمام
من و حجره و توبه از شاعری
گسسته شد اندر میان داوری
❈۵❈
من از بهر آن افسر سروری
سخن راند خواهم به لفظ دری
سخن بی شک از نظم رنگین شود
عروس از مشاطه به آیین شود
❈۶❈
سخن را بیاراست خواهم همی
جمال از خرد خواست خواهم همی
به نظم آورم سرگذشتی عجب
ز اخبار تازی و کتب عرب
❈۷❈
چنین خواندم این قصهٔ دلپذیر
ز اخبار تازی و کتب جریر
چو از مکه پیغمبر ابطحی
به یثرب شد و کار دین شد قوی
❈۸❈
بگسترد او در عرب دین پاک
سر سرکشان اندر آمد به خاک
زدود از دل کافران کافری
به شمشیر و برهان پیغمبری
❈۹❈
همه حیهای عرب سر به سر
سوی داد و دین آوریدند سر
یکی حی بود اندران روزگار
چو ارژنگ مانی به رنگ و نگار
❈۱۰❈
تو گفتی ز بس نعمت و خواسته
یکی کشوری بود آراسته
بنی شیبه بد نام آن جایگاه
سپاهی درو صفدر و کینه خواه
❈۱۱❈
بدو در دو سالار والامنش
هنرورز و بهروز و نیکو کنش
دو سالار و آن هر دو از یک گهر
برادر ز یک مام وز یک پدر
❈۱۲❈
مر آن هر دو سالار را بود نام
یکی را هلال و یکی را همام
مهین بود بر حسن و بر چابکی
برآمد ذکی از گه کودکی
❈۱۳❈
مر آن را کجا نام او بد هلال
یکی دختری بود حورا مثال
یکی سروبن بود آراسته
بتی چون بهاری پر از خواسته
❈۱۴❈
یکی گوهری بود پر نام و ننگ
یکی گلبنی بود پر بوی و رنگ
مرو را پدر نام گل شه نهاد
که خورشید رخ بود و حورا نژاد
❈۱۵❈
چو گلشاه و چون ورقهٔ تیز مهر
نبود و نپرورد گردان سپهر
چو دو سرو بودند در بوستان
گرازان به کام و دل دوستان
❈۱۶❈
یکی ماه عارض یکی لاله خد
یکی سیم ساعد یکی سرو قد
به یک جای بودند هر دو به هم
که این ابن عم بود و آن بنت عم
❈۱۷❈
ز رفت قضا وز گذشت سپهر
هم از کودکیشان بپیوست مهر
دل هر دو بر یکدگر گشت گرم
روانشان پر از مهر و آزرم و شرم
❈۱۸❈
چنان شد دل آن دو نخل ببر
که نشکیفتند ایچ از یکدگر
نه بی آن دل این همی کام یافت
نه بی این زمانی وی آرام یافت
❈۱۹❈
دل هر دو از کودکی شد تباه
به درمان و حیلت نیامد به راه
چو ده سال پروردشان روزگار
نشاندندشان پیش آموزگار
❈۲۰❈
معلم به تعلیم شد در شتاب
که تا هر دو گشتند فرهنگ یاب
اگر چند در عشق می سوختند
بی اندازه فرهنگ آموختند
❈۲۱❈
چو فارغ شدندی ز تعلیمگر
به مهر آمدندی بر یکدگر
به سوی وی این گاه نگریستی
دمی بر زدی سرد و بگریستی
❈۲۲❈
گه آن سوی این دیده انداختی
به ناله دل از غم بپرداختی
چو خالی شدی جای آموزگار
دل آن دو آسیمهٔ روزگار
❈۲۳❈
به شوق وصال اندر آمیختی
فراق از بر هر دو بگریختی
گه این از لب آن شکرچین شدی
گه آن عذرخواهندهٔ این شدی
❈۲۴❈
گه از زلف این، آن گشادی گره
گه از جعد آن، این ربودی زره
گه این شکر ناب آن خورد خوش
گه آن زلف پُرتاب این گیر کش
❈۲۵❈
چو آموزگار آمدی باز جای
شدندی سراسیمه و سست رای
برین سان همی دانش آموختند
به مهر دل اندر، همی سوختند
❈۲۶❈
بر آن هر دو بیچاره از رنج و تاب
سیه بود روز و تبه بود خواب
چو شد عمر هر دو ده و پنج سال
شدند از هنر آفتاب کمال
❈۲۷❈
چو گوهر شدند آن دو اندر صدف
چو خورشید گشتند اندر شرف
هنریاب گشتند و فرهنگیاب
سخنگوی گشتند و حاضرجواب
❈۲۸❈
چنان گشت ورقه ز فرهنگ و رای
که کُه را به نیرو بکندی ز جای
سواری شجاع که به هنگام جنگ
همی خون گرست از نهیبش پلنگ
❈۲۹❈
به قوت سر پیل بر تافتی
به ناوک دل شیر بشکافتی
به شمشیر پولاد بگذاشتی
به نیرو که از جای برداشتی
❈۳۰❈
شجاعی که اندر مصاف نبرد
ز دریا برانگیختی تیره گرد
ابا این همه هیبت و دستگاه
دلش بود در عشق گلشه تباه
❈۳۱❈
شب و روز با مهر پیوسته بود
که از کودکی باز دلخسته بود
به حی خود اندر میان عرب
به بیگاه و گاه و به روز و به شب
❈۳۲❈
بتی بود پر ظرف و پر حسن و زیب
دو چشم از عتیب و دو زلف از نهیب
درفشان مهی بود بر زادسرو
پراگنده بر ماه خون تذرو
❈۳۳❈
فگنده به لولو بر از لاله بند
پراگنده بر سرو سیمین کمند
پراگنده شمشاد را در عبیر
نهان کرده پولاد را در حریر
❈۳۴❈
سمن برگ او زیر مشکین گره
گره بر گره صد هزاران زره
ز عنبر نهاده به گل بر کله
ز سنبل علم بسته بر سنبله
❈۳۵❈
همه روی حسن و همه موی میم
همه زلف تاب و همه جعد جیم
سیه نرگس ناوکانداز اوی
بگسترده اندر عرب راز اوی
❈۳۶❈
به حی بنی شیبه در کس نماند
که او نامهٔ عشق گلشه نخواند
شده ورقه مسکین دل سوخته
به دل در ز عشق آتش افروخته
❈۳۷❈
بدان هر دو زیبابت کش خرام
عجب شادمانه دل باب و مام
ز دل دادن آن دو سرو سهی
ز احوالشان یافتند آگهی
❈۳۸❈
چو هنگام بیداری و جای خواب
ندیدند ازیشان ره ناصواب
در هر دو مسکین نگه داشتند
ز هم شان جدا کرد نگذاشتند
❈۳۹❈
دل آن دو بیچارهٔ دلشده
همه روز بودی چو آتشکده
چو شب مایهٔ قیرگون خواستی
فلک را به گوهر بیاراستی
❈۴۰❈
از آرامگه آن دو نخل ببر
برون آمدندی بر یکدگر
گه این بر گشادی بر آن راز خویش
گه آن عرضه کردی برین ناز خویش
❈۴۱❈
گه عشق بر هر دو غم بیختی
گه این زان و آن زین درآویختی
دو غمشان گه عشق گشتی هزار
دو لبشان گه بوسه گشتی چهار
❈۴۲❈
که در دیده شان نامدی هیچ خواب
نرفتی میانشان سخن ناصواب
چو بر سر نهادی فلک تاج زر
شه روم بر زنگ کردی حشر
❈۴۳❈
دو دلسوخته عاشق تیره رای
شدندی به تیمار و غم باز جای
چو از شانزده سالشان برگذشت
همه حال گیتی دگر گونه گشت
❈۴۴❈
غم عشق در هر دو دل کار کرد
مر آن هر دو را زار و بیمار کرد
گل لعلشان شد به رنگ زریر
کُه سیمشان شد چو تار حریر
❈۴۵❈
به سوی پدرشان شد این آگهی
که خمیده گشت آن دو سرو سهی
دل مام و باب ارچه کانا بود
به رنج پسر ناتوانا بود
❈۴۶❈
پسر مر ترا دشمن منکرست
ولکن ز جان بر تو شیرین ترست
چو از حال ایشان خبر یافتند
به وصل دو دلبند بشتافتند
❈۴۷❈
دل و جان از انده بپرداختند
به هر گوشه ای بزم برساختند
بنی شیبه یکسر بیاراستند
کجا سور کردن همی خواستند
❈۴۸❈
به هر جایگه آتش افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند
به شادی همی گردن افراشتند
کجا نعره از چرخ بگذاشتند
❈۴۹❈
غریویدن نای و آواز چنگ
همی رفت هر جایگه بی درنگ
برآمد خروشیدن بم و زیر
ز خاک سیه سوی چرخ اثیر
❈۵۰❈
می لعل رخشنده از سبز جام
چو مریخ می تافت در گاه بام
هنوز آلت عقد ناکرده راست
که از هر سویی غلغل و نعره خاست
❈۵۱❈
برآمد ز گردون و هامون خروش
مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
زمین شد پر از مرد شمشیرزن
که بد پیش شمشیرشان شیر، زن
❈۵۲❈
سپاهی همه سرکش و تیره رای
همه دیو دیدار و آهن قبای
ز بهر شبیخون و از بهر کین
تو گفتی که بر رسته اند از زمین
❈۵۳❈
همه تیغها از نیام آخته
همه کینه و جنگ را ساخته
شب تیره و زخم شمشیر تیز
ازین صعب تر چون بود رستخیز
❈۵۴❈
به کشتن همه گردن افراشتند
کسی را همی زنده نگذاشتند
براندند بر خاک بر سیل خون
شد از خون گردان زمین لاله گون
❈۵۵❈
نخست از بنی شیبه کس نام و ننگ
که با کس نبد ساز و آلات جنگ
گمانی نبرد ایچ کس در جهان
که بتوان بریشان زدن ناگهان
❈۵۶❈
بدین روی غافل بدند آن گروه
که در کین ز کس نامدیشان ستوه
بماندند آن شب همه ممتحن
که بی ساز بودند آن انجمن
❈۵۷❈
هزبر ارچه چیره بود روز جنگ
چگونه کند جنگ بی یشک و چنگ
چو بی ساز بودند بگریختند
تهی دست ابا خصم ناویختند
❈۵۸❈
چو زیشان عدو بی کرانی بخست
ز کین باز کردند کوتاه دست
یکایک به تاراج دادند روی
پراگنده گشت آن همه گفت و گوی
❈۵۹❈
یکی کشوری بود پرخواسته
به چنگ آوریدند ناخواسته
کامنت ها