عیوقی:بگفت این و درماند در غم اسیر ستد خاتم و در فگندش به شیر
❈۱❈
بگفت این و درماند در غم اسیر
ستد خاتم و در فگندش به شیر
به کدبانوش برد با بیم و درد
ستد شیر گلشاه، لختی بخورد
❈۲❈
پدید آمد انگشتری اندروی
چو دید آن بت دلبر مهر جوی
همه مغزش از مهر پرجوش گشت
بیفتاد بر جای و بی هوش گشت
❈۳❈
کنیزک ز کردار او خیره ماند
بدل در جهان آفرین را بخواند
به رخسار او بر بگسترد آب
از آن آب گلشه درآمد ز خواب
❈۴❈
بدو گفت در شیر انگشتری
که افگند؟ بر گوی بی داوری!
کنیزک بگفت ای شه بانوان
همانا ز انگشت این میهمان
❈۵❈
گه شیر خوردن فتاد اندروی
که گشته ست از مویه مانند موی
بدل گفت گلشاه کایزد یکیست
که خاتم بجز خاتم ورقه نیست
❈۶❈
کنیزکش را داد فرمان که هین
برو سوی آن مرد اندوهگین
بگو کز در قصر بیرون خرام
که تا من ز خانه برآیم به بام
❈۷❈
چنان بد مراد مه رب پرست
که تا بر رسد کاین جوان ورقه هست؟
بگفتا نباشد که باشد جز اوی
جز او را نمودن محالست روی
❈۸❈
کنیزک سوی ورقه آمد چو باد
برو کرد گفتار گلشاهٔاد
برون رفت از قصر ورقه بدر
برآمد به بام آن بت سیم بر
❈۹❈
ز پنهان سوی ورقه کردش نگاه
همی دید در عشق گشته تباه
دو چشمش پر آب و دلی پر ز خون
همی جانش از دیده آمد برون
❈۱۰❈
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بگفت آه وز پای شد سرنگون
ز بالا درآمد به خاک اندرون
❈۱۱❈
چو ورقه بدید آن دلارام را
مر آن ماه خوش خوی پدرام را
بنالید وز درد دل گفت آه
درآمد سرش سوی خاک سیاه
❈۱۲❈
بدید آن مرین را و این مر ورا
دل هر دو سوزان بد اندر برا
برآمد ز هر دو بهٔک ره خروش
ز هر دو بهٔک راه ببرید هوش
❈۱۳❈
زمانی برآمد، به هوش آمدند
دگرباره اندر خروش آمدند
کنیزک به بالا و ورقه به زیر
بدیدند هر یکدگر را دلیر
❈۱۴❈
بزیر آمد از بام آن دلبرا
همان سوخته ورقه از در درا
چنین گفت گلشاه کی ابن عم
همی خون شد اندر برم دل زغم
❈۱۵❈
کنون چشمم ای یار مهر آزمای
بدیدار تو کرد روشن خدای
بگفت این و بنهاد سر برزمین
به سجده به پیش جهان آفرین
❈۱۶❈
به سجده درون بار دیگر خروش
برآورد، از وی چکان گشت هوش
چنان دید ورقه که برگ درخت
بلرزید و بر خود بپیچید سخت
❈۱۷❈
برآمدش آه و فرورفت دم
بیفتاد بر خاک تاری ز غم
دو دل خسته بر روی خاک سیاه
فتاده، بر آن خاک گشته تباه
❈۱۸❈
کنیزک فرو ماند اندر زمان
گهی شد برین و گهی شد بر آن
پراگند بر روی آن هر دو آب
برون آمدند آن دو عاشق ز خواب
❈۱۹❈
دل هر دو مسکین رمیده ز درد
براندند خون آبه بر روی زرد
سرآسیمه گلشاه فرخنده روی
دویدش بر ورقهٔ مهرجوی
❈۲۰❈
به ورقه بگفت: ایزد دادگر
بگوشم رساناد مرگ پدر
که بر ما دو بیچاره کردش ستم
بدین سان جدا کرد ما را ز هم
❈۲۱❈
ولیکن به آخر شود خوب کار
اگر دست یابیم بر روزگار
بگفت این و کس کرد گلشه بشوی
به نزدیک خود خواندش آن خوب روی
❈۲۲❈
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
مهی دید با لعبتی کش خرام
چکان هر دورا خون ابر روی زرد
نهفته رخ هر دو در خاک و گرد
❈۲۳❈
به گلشه بگفت: ای صنم حال چیست
چرا نالی و این جوانمرد کیست؟
بگفت: این جوان را ندانی همی؟
که کردی برو مهربانی همی
❈۲۴❈
مرو رابه دست خود آورده ای
دلم را بدو شادمان کرده ای
بگفتا ندانم، تو بر گوی نام
بگفتا که ورقه ست ابن الهمام
❈۲۵❈
به نزدیک اویست جان و دلم
ز جان و دل خویش چون بگسلم
مبادا مرا روی بی روی اوی
به گلشاه گفت آنگهی شوی اوی:
❈۲۶❈
اگر این جوان مر ترا بود جفت
چرا نام خود راست با من نگفت؟
که تا من ورا خوب بنواختی
حق او سزاوار بشناختی
❈۲۷❈
بدو گفت: از حشمت و شرم را
نگه کردن حق آزرم را
چنین گفت گلشاه را شاه شام:
که ای دلبر لعبت نیک نام
❈۲۸❈
مرو را بر خویشتن جای کن
سوی مهر جستن یکی رای کن
مرو را تو از خود گسسته مکن
مرین خسته دل را تو بسته مکن
❈۲۹❈
بگفت این شه شام و شد باز جای
به دلدار داد آن بت دلربای
از آن جایگه هر دو برخاستند
یکی جای زیبا بیاراستند
❈۳۰❈
به قصر اندرش جایگاه ساختند
یکی جای نیکو بپرداختند
چو جان عزیزش همی داشتند
ز پیشش بهٔک ذره نگذاشتند
❈۳۱❈
چو بنهاد خورشید افسر ز سر
گشاد از میان چرخ زرین کمر،
شه شام آمد به نزدیک شام
به نزدیک آن هر دو ماه تمام
❈۳۲❈
مر آن خسته دل ورقه را پیش خواند
نوازیدش و هنبر خود نشاند
بگفت: ای جگر خستهٔ روزگار
چرا چون بدیدمت ز آغاز کار
❈۳۳❈
نکردی مرا آگه از کار خویش
نگه داشتی راز و اسرار خویش
که تا من حقت هیچ نشناختم
چنان چون ببایست ننواختم
❈۳۴❈
بگفت: از پی حرمت و جاه را
بدی خود نکردم من این راه را
نشستند و راندند چندان سخن
بکردند نو رازهای کهن
❈۳۵❈
شه شام گلشاه را گفت: غم
مدار ایچ و بنشین ابا ابن عم
گشایید هین پردهٔ راز را
نشینید باز از پی ناز را
❈۳۶❈
و گرتان همی حشمت آید ز من،
بترسید کانده فزاید ز من،
من اینک برون رفت خواهم ز در
شما غم گسارید با یکدگر.
❈۳۷❈
چو من رفته باشم به آرام گاه
شما خوب دارید آیین و راه
بگفت این سخن را و برپای خاست
بر عاشقان، گفت، بودن خطاست
❈۳۸❈
برون رفت با مکر و تلبیس و بند
ز نزد دو بیچارهٔ مستمند
به بیغوله ای در نهان گشت شاه
همی کرد دزدیده زآن سو نگاه
❈۳۹❈
که تا در میانشاه خطایی رود
حدیثی بد و ناسزایی رود؟
بدین حال می بود تا صبح روز
که رخشید خورشید گیتی فروز
❈۴۰❈
نه زین و نه زآن دید نا مردمی
چو این باوفا دید و آن آدمی
شه شام شد شادمان بازجای
بشد ایمن از کار آن دلربای
❈۴۱❈
از آغاز کآن شاه پر کیمیا
به گلشاه و ورقه بگفتا: شما
بهٔک جایگه شادکامی کنید
ز دل یک دگر را گرامی کنید
❈۴۲❈
بگفت این و برگشت و رفت او برون
به کنجی نهان شد به مکر و فسون
چو او رفت گلشاه و ورقه بهم
نشستند وز دل زدودند غم
❈۴۳❈
به هم هر دو عاشق سخن ساختند
ز دیرینه غم دل به پرداختند
جفایی که دیدند از روزگار
بگفتند با یکدگر آشکار
❈۴۴❈
ز تف دل و عشق و بیچارگی
ز نالیدن و هجر و غمخوارگی
گهی گفت گلشاه وزدیده نم
روان کرد چون سیل زیر قدم
❈۴۵❈
گهی ورقه دروی چو کردی نگاه
غم دل بگفتی بر آن مهر و ماه
هر آن رنج کآمد ز عشقش بروی
همه پاک برگفت در پیش اوی
❈۴۶❈
گرست آن برین و گرست این برآن
همی در فشاندند بر زعفران
گهی گفت گلشاه: کای جان من
گسسته مبادا ز تو نام من
❈۴۷❈
ایا مهر جوی وفادار من
جز از تو مبادا کسی یار من
گهی ورقه گفتی که ای حورزاد
گرامی روانم فدای تو باد
❈۴۸❈
به تو باد فرخنده ایام من
مبراد از مهر تو کام من
دلم باد پیوستهٔ مهر تو
تنم باد شایستهٔ چهر تو
❈۴۹❈
بدین حال بودند تا آسمان
کشیدش به زرآب در طیلسان
ببودند بر درد و هجران صبور
پس از یکدگر هر دو گشتند دور
❈۵۰❈
برآمد برین کارشان چند گاه
شه شامشان داشت هر شب نگاه
چو زیشان ندیدش ره ناصواب
نیامد دگر نزدشان وقت خواب
❈۵۱❈
چو یک چند بر حالشان برگذشت
دل ورقه از عشق آشفته گشت
بترسید کش کار گردد تباه
چو بسیار پاید به نزدیک شاه
❈۵۲❈
گشادش زبان ورقهٔ خوب رای
که ای دختر عم، به حق خدای
که گر در همه عمر از روی تو
شوم سیر و ز عشرت خوی تو
❈۵۳❈
اگر در بلا بایدم زیستن
شب و روز از درد بگریستن
ولیکن ز شوی تو ای سروبن
شکوهم فزون زین نگویم سخن
❈۵۴❈
نباید که آید مرو را گران
که هست این جوان مرد فخر مهان
بود نیز کش خوش نیاید که من
بوم با تو یک جای ای سیم تن
❈۵۵❈
وگر آگهی یابی ای دل گسل
که از من نیاید ورا غم به دل
یکی روز کی چند باشم دگر
تن خویش را باز یابم مگر
❈۵۶❈
بدو گفت گلشاه کی نیک خواه
مکن روز کی چند آهنگ راه
مگر زی تو باز آید ای مهرجوی
توانایی و قوت و رنگ روی
❈۵۷❈
که از رنج ره نیز ناسوده ای
از آن پس کی در غم بفرسوده ای
به فرمان آن لعبت دلفروز
ببد ورقه آن جایگه چند روز
❈۵۸❈
چو از رنج ره آمدش تن به راه
به گلشاه گفت: ای دل افروز ماه
نگردم همی سیر از روی تو
همی شرم دارم من از شوی تو
❈۵۹❈
چه خویست با او مرا در نسب
کجا او ز شامست و من از عرب
برفتن مرا سوی ره چاره نیست
به جز من کس از عشق بیچاره نیست
❈۶۰❈
و گر در صبوری شوم همچو مور
به نزد تو باز آیم از راه دور
اگر چند آگاهم از انتظار
که خواهد گسست از توام روزگار
❈۶۱❈
ازین رفتن آخر مرا چاره نیست
به من جز بدین چاره بیغاره نیست
که گر شه برادر بدی مر مرا
ز هم باب و مادر بدی مرمرا،
❈۶۲❈
چو این شغل بودی گران آمدی
ز تیمار کارش به جان آمدی
چگونه بود کار آنکس کی اوی
بتی دل گسل دارد و خوب روی
❈۶۳❈
نبیند جهان جز به دیدار اوی
نجوید به هر حال آزار اوی
به بیگانه ای باید او را سپرد
ایا جان من این نه کاریست خرد!
❈۶۴❈
ز گفتار او گشت گلشه نژند
بنالید آن زاد سرو بلند
مکن گفت چونین ایا ابن عم
برین بنت عمت میفزای غم
❈۶۵❈
کی بفزود بر من فراق تو رنج
مرا رفته گیر از سرای سپنج
چو رفتی دگر باز نایی برم
که تا چند روز دگر ایذرم
❈۶۶❈
ز منزل تو تا رفته باشی برون
بود منزل من به خاک اندرون.
کامنت ها