عیوقی:بگفت این و دادش به شوهر خبر کجا ورقه کردست قصد سفر
❈۱❈
بگفت این و دادش به شوهر خبر
کجا ورقه کردست قصد سفر
بر هر دو آمد سبک شاه شام
شده چشمش از غم چو چشم غمام
❈۲❈
به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست
چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!
بگو تا بباشد برت ابن عم
که هرگز جدا تان ندارم ز هم
❈۳❈
نشد هرگزم خود گرانی ازوی
نخواهم جز از زندگانی اوی
به پاسخ چنین گفت گلشه بدوی
که او شرمگین است و آزرم جوی
❈۴❈
شه شام گفت: این چه بیگانگی ست؟
نه هشیاری است این که دیوانگی ست
سرا آن اوی است و جای آن اوست
مراد آن اوی است ورای آن اوست
❈۵❈
به جبار دادار و پروردگار
به احمد پیام آور کردگار
که گر آیدم زو گرانی به دل
وزایدون بدم زو گرانی به دل
❈۶❈
نباید مرو را ازیدر شدن
به ملک خود اندر بباید بدن
چنین گفت ورقه به سالار شام
که ای داد ده خسرو نیک نام
❈۷❈
همه ساله ملک از تو آباد باد
دلت جاودان از غم آزاد باد
تو از فضل باقی نمانی همی
به جز مهربانی ندانی همی
❈۸❈
ولیکن همی رفت باید مرا
بدین جای بودن نشاید مرا
شوم گور بابک زیارت کنم
وگر کرد باید عمارت کنم
❈۹❈
فراوان نباشم بدان جایگاه
چو رفتم سبک باز گردم ز راه
ز گفتار او هر و غمگین شدند
بره رفت او زرد و زرین شدند
❈۱۰❈
چو آگه شدند آن دو نخل ببر
که ببرید خواهند از یک دگر
دل هر دو بیچاره مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
❈۱۱❈
جگر خسته گلشاه ایزد پرست
سوی پخت توشه بیازید دست
همی پخت آن توشه را با شتاب
همی راند از دیدگان سیل آب
❈۱۲❈
غریوان بر آن سان وفادار دخت
همه توشه از آب دیده بپخت
چو ورقه سوی راه کردش بسیچ
ز تیمار گلشاه ناسود هیچ
❈۱۳❈
به گلشه چنین گفت فرخنده شوی
که مرورقهٔ خسته دل را بگوی
که امروز باشد ابا تو بهم
نشینید شاد و گسارید غم
❈۱۴❈
گسستی کنش فردا بصد عز و ناز
ابا زر و سیم و ابا اسپ و ساز
بشد شاد گلشاه و با ورقه گفت
که امشب بباش ای سزاوار جفت
❈۱۵❈
نشاندش به مهر دل آن دل فریب
که از عاشقی بد دلش ناشکیب
سر و پای ورقه به آب و گلاب
بشست آن شکر پاسخ و خوش جواب
❈۱۶❈
بدادش یکی خوب دستی سلیح
یکی تیغ هندی و یکی رمیح
یکی خوب مرکب باستام زر
بگفت: این بباید ز بهر سفر
❈۱۷❈
غلامی نکو قد و پاکیزه روی
هم از بهر خلعت سپردش بدوی
نشستند یک روز و یک شب بهم
نخفتند یک ساعت از درد و غم
❈۱۸❈
گه از هجر و تبیمار کردند یاد
گهی برزدند از جگر سرد باد
گه آن بد ز بیچارگی باخروش
گهی این ز بی طاقتی شد ز هوش
❈۱۹❈
بدین سختی و درد می زیستند
ابر یک دگر زار بگریستند
گه آن از تف دل شدی خشک لب
گه این کردی از خون دیده سلب
❈۲۰❈
بدین حال بودند تا بود روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
چو بگذشت شب ورقه آمد بپای
سرآسیمه، از مهر گم کرده رای
❈۲۱❈
برآمد ز گلشهٔکی باد سرد
که از ورقه بختش جدا خواست کرد
بپا آمد و حال بر وی بگشت
بیفتاد بی هش بر آن ساده دشت
❈۲۲❈
دل هر دو مسکین بی صبر و هوش
چو دریای جوشان برآورد جوش
ز غم گشته مر هر دو را گوژپشت
سر شمعشان باد هجران بکشت
❈۲۳❈
گه این گفت: ای دوست پدرودباش
گه آن گفت: ای بنده خشنود باش
به گلشاه بر ورقهٔ بآفرین
همی گفت ای دوست سیرم ببین
❈۲۴❈
که فرسوده کردی دل زار من
برآسود گوشت ز آزار من
چو گردم ترا غایب از چشم سر
ز گم گشتنم زود یابی خبر
❈۲۵❈
چو بر من اجل بگسلد بند سخت
بدار البقا افکنم زود رخت
برم مهر روی تو و خوی تو
بر آفرینندهٔ روی تو
❈۲۶❈
تو از حالم ار هیچ یابی خبر
حق دوستی را به من برگذر
زمانی بر آن خاک من کن درنگ
که از کشتهٔ خویش نایدت ننگ
❈۲۷❈
چنین گوی کی کشتهٔ زار من
ستم دیدهٔار وفادار من
ایا خستهٔ بستهٔ مهر من
شدی سیر نادیده از چهر من
❈۲۸❈
بگو این و بر من بزاری بموی
کشنده توی، جز شهیدم مگوی
که من از تو در مهر گم ره ترم
به حال دل خویش آگه ترم
❈۲۹❈
چو رفتن بود مرگ را بنده ام
ز دیدار روی تو من زنده ام
بگفت این و از هردوان بی درنگ
برآمد خروشی که خون گشت سنگ
❈۳۰❈
شه شام از غم فرو پژمرید
چو بیچارگی آن دو مسکین بدید
ابا آن دو عاشق بهم یار شد
قرین غم و نالهٔ زار شد
❈۳۱❈
همی بی مراد وی از چشم اوی
ببارید سیل و ببد زرد روی
همی گفت کین جور من کرده ام
که دو خسته دل را بیازرده ام
❈۳۲❈
ایا کاشک زین غم برون جستمی
ابا مهر گلشه نپیوستمی
که اندر بلا به بود زیستن
که در دوست بیگانه نگریستن
❈۳۳❈
بگفت این و پس دست ورقه به دست
گرفت و به سوگند خود را ببست
که خواهی به گلشاه اگر همتنی
طلاقش دهم تا کنی برزنی
❈۳۴❈
وگر این نخواهی بباش ایذ را
نخواهم جداتان ز یک دیگرا
نشستنگه خود شما را دهم
که پاکست وز راستی گوهرم
❈۳۵❈
به پاسخ ورا ورقهٔ نیک رای
چنین گفت: کت یار بادا خدای
تو کردی همه مردمیها تمام
جزایت به نیکی دهادا انام
❈۳۶❈
ز گلشه مرا نام و دیدار بس
هوایی نجویم که نشنید کس
تو بدرود باش ای گران مایه مرد
که بد بودنی و قضا کار کرد
❈۳۷❈
به گلشه نگه کرد و گفتش ز غم
تو بدرود باش ای مرا بنت عم
برون کرد پیراهنی یادگار
بدو داد گفتا مرا یاد دار
❈۳۸❈
پس آنگاه گفت ای دل و جان من
مشو دور از عهد و پیمان من
که ما را بسی بد نخواهد درنگ
اجل بر تنم تیز کردست چنگ
❈۳۹❈
همه آرزوها شود در دلم
بماند چو رای از جهان بگسلم
همی مهر تو هر زمانی فزون
شود تا شود جانم از تن برون
❈۴۰❈
بگفت این و کردش نشاط سفر
نشست از بر بارهٔ راه بر
دل آزرده گلشه دوید ای شگفت
به نزدیک ورقه و دستش گرفت
❈۴۱❈
برخ برنهاد و بمالید سخت
بگفتا که فریاد ازین تیره بخت!
شه شام با وی بسی جهد کرد
که ایدر بباش ای دل آزرده مرد
❈۴۲❈
بدو گفت ورقه که ای نیک رای
مکافا دهادت به نیکی خدای
بگفت این و پس روی دادش به راه
همی راند و می کرد از پس نگاه
❈۴۳❈
چو نومید شد گلشه از روی یار
ببارید اشک و بنالید زار
چو بیچاره ورقه بره دادروی
گهی نال نال و گهی موی موی
❈۴۴❈
بشد زار آن عاشق مستهام
شد اندر سرای و برآمد به بام
پس ورقه چندان همی بنگرید
که تا او ز چشمش ببد ناپدید
❈۴۵❈
همی راند ورقه چو آشفتگان
چو مهر آزمایان و دل رفتگان
چو یک روزه ره را بپیمود بیش
پزشکی خردمندش آمد به پیش
❈۴۶❈
به طب و نجوم اندرون بد تمام
جوان بود و پس «باعلی» او به نام
«غراب الیمانی» بد او را لقب
چو رخسارهٔ ورقه دید، ای عجب
❈۴۷❈
همی خواست با ورقه راندن سخن
که بر ورقه نو گشت رنج کهن
ز گلشاهٔاد آمدش در زمان
ببستش دم و سست گشتش زبان
❈۴۸❈
تپیده شدش دل ببر در ز جوش
بیفتاد وز وی جدا گشت هوش
غلام از غم خواجه بگریست زار
ببارید خونآبه را در کنار
❈۴۹❈
غراب یمانی بگفت: ای غلام
که بد کرد با ورقه ابن الهمام؟
همی از چه نالد؟ بگوی ای پسر!
غلامش بگفتا ندارم خبر.
❈۵۰❈
پراکند بر روی او سرد آب
درآمد از آن رنج و از تاب و خواب
غراب الیمانی زبان برگشاد
ز هرگونه گفتارها کرد یاد
❈۵۱❈
به ورقه بگفت: ای بخود دوربین
مرا درد و غم کرد جانم حزین.
جوانمرد گفتش که ای ورقه بس!
که از غم نگردد چنین هیچ کس
❈۵۲❈
بدو ورقه گفتش که ای پرهنر
به بیماری اندر زمانی نگر
غراب الیمانی بگفت: ای عجب
چو تو نیست داننده اندر عرب
❈۵۳❈
ترا نیست علت نه درد و نه غم
همی خود کنی بر تن خود ستم
نه تب مر ترا کرده دارد تباه
نه غم مر ترا برده دارد ز راه
❈۵۴❈
بگو تا ترا درد و علت ز چیست
بگو تا ترا رنج و محنت ز کیست؟
ز گفتار و کردار داننده مرد
برآمد زورقهٔکی باد سرد
❈۵۵❈
چنین گفت او را کی ای پرهنر
درین کار اکنون کی داری بصر
اگر به کنی مر مرا ای حبیب
نباشد چو تو گرد گیتی طبیب
❈۵۶❈
جوابش چنین داد کای خوب روی
همانا شدی خستهٔ مهرجوی
دلی کز غم عاشقی گشت سست
به تدبیر و حیلت نگردد درست
❈۵۷❈
بگفتا: سوی راستی تافتی
بده داروم چون خبر یافتی
بلی فرقتم بسته دارد چنین
دل آزرده و خسته دارد چنین
❈۵۸❈
بگفت: این و برزد یکی باد سرد
به نوحهٔکی شعر آغاز کرد
بگفتا: دریغا شدم مستمند
بدادم دل از دست و گشتم نژند
کامنت ها