عیوقی:مر آن دوست را برد نزدیک دوست کجا دوست با دوست یکجا نکوست
❈۱❈
مر آن دوست را برد نزدیک دوست
کجا دوست با دوست یکجا نکوست
همه خلق از شهر دادند روی
سوی گور آن عاشق مهرجوی
❈۲❈
همی رفت گلشاه زاری کنان
خروشان و مویان و گیسو کنان
چوزی گور ورقه رسیدش فراز
به جان دادن آمد مرو را نیاز
❈۳❈
بزد دست بر بر سلب کرد چاک
ز بالای عماری آمد به خاک
بغلتید بر خاک چون بی هشان
چو مظلوم در دست مردم کشان
❈۴❈
به نوحه ز بیجاده بگشاد بند
بکند از سر آن سرو سیمین کمند
ز تف دلش حلقه بربر بسوخت
همی اندهش چشم شادی بدوخت
❈۵❈
گه از دیده بر لاله بر ژاله راند
گه از زلف بر خاک عنبر فشاند
شد ازانده مهر آن مهرجوی
خروشنده نای و خراشیده روی
❈۶❈
بشد گور را در برآورد تنگ
نهاد از برش عارض لاله رنگ
ز بس کاشک پالود بر تیره خاک
گل روی او گل شد از آب و خاک
❈۷❈
همی گفت: ای مایهٔ راستی
چه تدبیر بود آن که آراستی
چنین با تو کی بود پیمان من
که نایی دگرباره مهمان من
❈۸❈
همی گفتی این: چون رسم باز جای
کنم تازه گه گه به روی تو رای
کنونی چه بودت کی در نیم راه
به خاک اندرون ساختی جایگاه
❈۹❈
اگر زد گره بخت بر کار تو
حبیب اینک آمد به دیدار تو
بگفت: ای دلارام و دلبند من
وفادار و زیبا خداوند من
❈۱۰❈
همی تا به خاک اندرون با تو جفت
نگردم، نخواهم غم دل نهفت
بگفت این سخن را و با خاک خشک
بهٔک جایگاه اندر آمیخت مشک
❈۱۱❈
همی گفت جورست ازین جورچند
اجل کی گشاید دلم را ز بند
چه برخوردنست از جوانی مرا
چه باید کنون زندگانی مرا
❈۱۲❈
بچه فال زادم من از مادرم
که تا زاده ام به عذاب اندرم
روان من مدبر شور بخت
نبودست یک روز بی بند سخت
❈۱۳❈
کسی کم بدو تازه بد عیش و عمر
ربودش ز من چرخ غدار غمر
از اول بهٔک جای ما را سپهر
بپرورد و پیوسته مان کرد مهر
❈۱۴❈
چو پیوسته گشتیم با یک دگر،
دل خود نهادیم بر وصل بر،
ندیدیم از یک دگر کام دل
شد آن یار دلدار من زیر گل.
❈۱۵❈
کنون بی تو ای جان و جانان من
جهان جهان گشت زندان من
مکافات یابد ز رب کریم
گنارا به محشر عذاب الیم
❈۱۶❈
کی ما را ز یکدیگران دور کرد
دل ما دو بیچاره رنجور کرد
کنون چون تو در عهد من جان پاک
بدادی، شدی ناگهان زیر خاک،
❈۱۷❈
من اندر وفای تو جان را دهم
بیایم رخم بر رخت برنهم
بدین سان بت گل رخ مهربان
خروشان و مویان وزاری کنان
❈۱۸❈
همی بود و می راند خون از جگر
زمین و زمان بد برو نوحه گر
هر آن کس کی اندر رسیدی ز راه
ز زاری شدی بسته آن جایگاه
❈۱۹❈
ز برنا و پیر و ز مرد و ز زن
بگردش درون ساخته انجمن
همه لشکر شام و سالار شام
ز غم گشته گریان چو گریان غمام
❈۲۰❈
ز آن نالهٔ زار وز درد اوی
همی خون چکانید هرکس بروی
چو جانش تهی گشت و مغزش تهی
نگوسار شد شاخ سرو سهی
❈۲۱❈
هوا زی دم اندر برش بسته شد
روان از تنش پاک بگسسته شد
نهاد از بر خاک روی آن نگار
بگفت آمدم سوی تو، هست بار؟
❈۲۲❈
نمیدم مگردان کی آزرده ام
غم و مهر دل با خود آورده ام
بگفت این و از دهر بگسست مهر
ز ناگه برآسود آن خوب چهر
❈۲۳❈
چوهش از تنش ناپدیدار گشت
بدو دیده آن خلق خون بار گشت
ز دنیا برفت آن بت قندهار
به عقبی بر آن وفادار یار
❈۲۴❈
چنین است کار جهان سر به سر
چنین بود خواهد، سخن مختصر!
دو دلبر بر آن دلبری از جهان
برفتند با حسرت و اندهان
❈۲۵❈
ندیده ز یک دیگران جز وفا
نرفته به راه خطا و جفا
بدادند جان از پی یک دگر
چنین باشد آیین و اصل و گهر
کامنت ها