عیوقی:کنون قصهٔ گلشه و ورقه باز ز من بشنو ای مهتر سرفراز
❈۱❈
کنون قصهٔ گلشه و ورقه باز
ز من بشنو ای مهتر سرفراز
که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد
به جای دو عاشق بمرد او بدرد
❈۲❈
چو گلشاه در هجر ورقه بمرد
روان گرامی به یزدان سپرد
غمین گشت شاه و بنالید زار
ببارید از دیده دُر دَر کنار
❈۳❈
همی کرد نوحه همی راند خون
ز دیده بر آن دو رخ لاله گون
همی گفت: ای دلبر دل ربای
شدی ناگهان خسته دل زین سرای
❈۴❈
مرا در غم و هجر بگذاشتی
دل از مهر یک باره برداشتی
کجا جویمت ای مه مهربان
چه گویم؟ کجا رفتی ای دلستان
❈۵❈
دریغ آن قد و قامت و روی و موی
دریغ آن شد و آمد و گفت و گوی
دریغ آن همه مهربانی تو
دریغ آن نشاط و جوانی تو
❈۶❈
تو رفتی من اندر غمت جاودان
بماندم کنون ای بت مهربان
کجایی تو ای لعبت دل گسل
کجایی تو ای راحت جان و دل
❈۷❈
تو رفتی مرا در غم هجر خویش
رها کردی ای لعبت خوب کیش
ندانستم ای همچو ماه سما
که گردم بدین زودی از تو جدا
❈۸❈
گمانم چنان بود ای نوبهار
که با تو بمانم بسی روزگار
اجل ناگهان آمد ای جان من
ربودت دل آزرده از خان من
❈۹❈
همانا تو با ورقهٔ مهر باز
بدی گفتهٔک روز ای ماه راز
کنون آمدی نزد او شادمان
رسیدی به کام دل ای مهربان
❈۱۰❈
بنالید بسیار از درد اوی
ببوسید آن دو رخ زرد اوی
به فرمان بران گفت فرخنده شاه
کی ای مر مرا جملگی نیک خواه
❈۱۱❈
برفت آن نگار من و کار بود
ازین ناله و درد اکنون چه سود
دو عاشق رسیدند بی شک بهم
به من هر دو بگذاشتند درد و غم
❈۱۲❈
شما آنچ گویم به جای آورید
به گفتار من هوش و رای آورید
به فرمان آن خسرو سروران
میان را ببستند فرمان بران
❈۱۳❈
زمین را به پولاد کردند چاک
ز زیر زمین برگرفتند خاک
به دست خود آن خسرو به آفرین
دفین کرد او را به زیر زمین
❈۱۴❈
کشید از بر گور شاه جهان
یکی گنبد سر سوی آسمان
نهاد اندرو ورقه را نزد ماه
چنان چون ببایست آن پادشاه
❈۱۵❈
مر آن گورها را بزرگان شام
قبور شهیدانش کردند نام
چو این آگهی در جهان اوفتاد
ز هر سو خلایق برو روی داد
❈۱۶❈
همی آمدندی به بی راه و راه
ز بهر زیارت بدان جایگاه
نماند ایچ کس در همه شهر شام
که نامد بدان جای از خاص و عام
❈۱۷❈
بسی کاخها و بسی خانه ها
نکردند با باغ و کاشانه ها
به روزی دوره خلق نزدیک گور
شدندی ز دیده چکان آب شور
❈۱۸❈
به شام اندرون بد ده و دو هزار
مسلمان و به روز و پرهیزگار
جهود و مسلمان برون شد به در
سوی گور آن هر دو خسته جگر
❈۱۹❈
امیرو بزرگان شهر و سپاه
بکردند آن جایگه را پناه
برآمد برین کار یک سال راست
نگر حکم ایزد که چون بوذر است
❈۲۰❈
شد از مرگ آن هر دو دل سوخته
دل خلق بر آتش افروخته
ازیشان به گیتی خبر گسترید
کی هرگز چنان کس دو عاشق ندید
❈۲۱❈
مر آن کس که بشنود از آن داستان
ز دل گشت بر مرگ هم داستان
از آن هر دو آزادهٔ پر وفا
خبر شد بر احمد مصطفا
❈۲۲❈
بدان وقت کآن هر دو پژمرده بود
پینبر سپه بغزا برده بود
ز جنگ چنان دل همی بازگشت
که با فتح و با ناز همباز گشت
❈۲۳❈
چو پیغمبر آن فخر و زین بشر
شنید ای عجب از دو عاشق خبر
بیاران خود مصطفا بنگرید
بگفتا: کسی زین عجب تر ندید!
❈۲۴❈
ایا جمع سادات و اهل کرام
از ایدر همی رفت خواهم به شام
کنون از شما ای خجسته امم
که آید سوی شام با من به هم؟
❈۲۵❈
که خواهم که چیزی ببیند عجب
هم از معجز و هم ز تقدیر رب
سوی شام با من بیایید هین
سوی حکم یزدان گرایید هین
❈۲۶❈
سپه جمله گفتند ایا مصطفا
توی شمسه و سید انبیا
کی این جان ما باد پیشت فدی
ایا شمع اسلام و تاج هدی
❈۲۷❈
بیاییم آنجا کجا رای تست
سر ماست آنجا کجا پای تست
نهادند زی شام ز آنجای روی
ابا او صحابان و یاران اوی
❈۲۸❈
پیمبر ابا یاوران و سپاه
سوی شهر شام اندر آمد زراه
سوی دشت و صحرا یکی بنگرید
همه دشت و صحرا پر از خلق دید
❈۲۹❈
بر آن هر دو مسکین خسته جگر
جهود و مسلمان شده نوحه گر
خبر شد به ساعت بر شاه شام
که آمد محمد علیه السلام
❈۳۰❈
نکردش درنگ ایچ آمد به پای
دوان شد به نزد رسول خدای
دلش پر ز تیمار و جان پر زحیر
بگفت: ای محمد مرا دست گیر!
❈۳۱❈
بگفتش محمد که احوال چیست
چه قومند وین ناله از بهر کیست؟
شه از غم در اندهان باز کرد
ز پیش نبی قصه آغاز کرد
❈۳۲❈
همی گفت پیش نبی سرگذشت
همی هر زمان حال بر وی بگشت
چو شاه این سخن راند با مصطفا
نبی گفت: اینست مهر و صفا!
❈۳۳❈
پس آنگه نبی گفت: ای رادمرد
نخواهی که آزاد گردی ز درد؟
نخواهی که آن هر دو فرخ همال
شود زنده از قدرت ذوالجلال؟
❈۳۴❈
شه شام گفت ای چراغ بشر
ازین به ز شادی چه باشد دگر؟
همی گفت اگر جملگی خاص و عام
جهودان که هستند در شهر شام،
❈۳۵❈
ابا کردگار آشنایی دهند
به پیغمبری ام گوایی دهند
کنم من دعا تا خدای جهان
کند هر دو را زنده اندر زمان
❈۳۶❈
ملک گفت تا نزد ایشان روم
جواب جهودان همه بشنوم
نبی گفت ایدون کن و رفت شاه
نمودش بریشان همه خوب راه
❈۳۷❈
جهودان ز تیمار آن هر دو تن
به آب مژه شسته بودند تن
چو پیغام پیغمبر دادگر
شنیدند آن قوم بیدادگر
❈۳۸❈
بگفتند: یکسر مسلمان شویم
ز راه خطا سوی ایمان شویم
عجب شادمان شد رسول خدای
برفتش به گور دو مهر آزمای
❈۳۹❈
چو خاک از بر کورشان برفگند
همی کرد دعوت به بانگ بلند
ز پیش خداوند آن پاک زاد
بنالید واندر نماز ایستاد
❈۴۰❈
همی کرد عرضه نبی در نماز
نیازدل خویش بر بی نیاز
همی گفت ای داور راستی
خداوند افزونی و کاکستی
❈۴۱❈
تو ز اسرار این قوم داناتری
بهر شغل در تو تواناتری
تو کن دعوت بنده را مستجاب
رها کن دل بندگان از عذاب
❈۴۲❈
هم اندر زمان سوی او جبرئیل
پیام آورید از خدای جلیل
که دارای جبار گوید همی
کی درد ل میاور تو اکنون غمی
❈۴۳❈
کجا عمر ایشان به پایان رسید
که مرگ و فنا سوی ایشان رسید
چو شان زندگانی نماندست بیش
چگونه کنم زنده شان بیش ازیش
❈۴۴❈
کنون آن شه نیک دل را بگوی
که گر تو وفاداری و مهرجوی
ترا مانده است عمر می شست سال
بقاهست داده ترا ذوالجلال
❈۴۵❈
بریشان دهی عمر یک نیمه راست
که هر بنده را خرمی از بقاست
چو کردی وفا عمر را ای خدیش
ببینی تو شان زنده در پیش خویش
❈۴۶❈
بگفتا بدین هر دو فرخ همال
چهل سال بخشیدم از شست سال
که تا هریکی بیست سال دگر
بمانیم بی بیم و بی درد سر
❈۴۷❈
پس از بیست سال ار بمیرم رواست
که آخر تن آدمی مر گراست
برفتش سبک جبرئیل امین
نهاده نبی روی را بر زمین
❈۴۸❈
به پیش ملک او ز دعوت تمام
بکردش محمد علیه السلام
که بد هر دو تن زنده در زیر خاک
برآمد ز خاک آن دو یاقوت پاک
❈۴۹❈
همه خلق پیش جهان آفرین
بسجده نهادند سر بر زمین
ز شادی دل خلق پر جوش گشت
ز بانگ و ز نعره که خاموش گشت؟
❈۵۰❈
چو دیدند آن هر دو را زنده روی
درافتاد در هر کسی گفت و گوی
همی تافت رخشان چو خورشید شرق
ز شادی همی جست هریک چو برق
❈۵۱❈
جهودان ز شادی شدند شاد کام
مسلمان پاکیزه از خاص و عام
مر آن هر دو دل برده را پیش خواند
به شادی به پیش خود اندر نشاند
❈۵۲❈
چنانک آرزو بود مر شاه را
بپیوست با ورقه گلشاه را
چو گلشاه با ورقه انباز گشت
پیمبر از آن جایگه بازگشت
❈۵۳❈
شده خلق شادان ز دیدارشان
برآسود شه از چنین کارشان
شه شام و ورقه به شهر آمدند
شده ایمن از فعل دهر آمدند
❈۵۴❈
بدو داد شاهی گزین شاه شام
که بنشین به شاهی و می ران تو کام
شه شام آن گنجها را گشاد
بسی مال و نعمت به درویش داد
❈۵۵❈
نشستند از آن پس به شادی و ناز
در ناز باز و در غم فراز
چنین بود این قصهٔ پرعجب
زاخبار تازی و کتب عرب
❈۵۶❈
ز عیوقی و امتان خاص و عام
ثنا بر محمد علیه السلام
کامنت ها