عیوقی:چنین گفت آنگه به فرمانبران بیارید هین بدره های گران
❈۱❈
چنین گفت آنگه به فرمانبران
بیارید هین بدره های گران
بیارید پیشم کنون تاج زر
دو صد تخت دیبا و عقد گهر
❈۲❈
همه هرچ گفت آوریدند پیش
نهاد آن همه پیش دل خواه خویش
بگفت این فدای یکی موی تست
دل و جان من بندهٔ روی تست
❈۳❈
تو دانی که از ورقه کم نیستم
براه صبوری چرا ایستم
تو آگاهی ای زاد سرو سهی
که چون ورقه دارم فراوان رهی
❈۴❈
چو گل شه دل شاه را نرم دید
روانش به عشق اندرون گرم دید
به مکر اندر آمد بت سیم تن
به چاره رهاند از بلا خویشتن
❈۵❈
چنین گفت کی پادشاه عرب
بلند اختر و راد و عالی نسب
دل و دولت و کامکاریت هست
دلیری و جاه و سواریت هست
❈۶❈
چو سرو سهی تو بدیدار و قد
ترا از چه معنی توان کرد رد
همی تا زیم من به کام توام
پرستار و مولای نام توام
❈۷❈
بهر چت مرادست فرمان کنم
هر آنچم تو فرمان دهی آن کنم
ولیکن مرا هست عذر زنان
یکی هفته ام داد باید زمان
❈۸❈
چو بگذشت یک هفته از کار من
نباشد کسی جز تو سالار من
ترا جای روبم به گیسوی خویش
ترا دانم اندر جهان شوی خویش
❈۹❈
ترا هر که با ورقه همسان کند
برو بخت فرخنده تاوان کند
ربیع این عدنان به گفتار اوی
ببد شاد و ایمن شد از کار اوی
❈۱۰❈
نبود آگه از مکر سرو سهی
بدام اندر آویخت از انبهی
ز گلشاه وز حیلت دلفروز
ببد ایمن آن مهتر تیره روز
❈۱۱❈
زمان دادش و دل به شادی سپرد
بهٔک هفته گفتا کس از غم نمرد
مر آن خسته دل را هم اندر زمان
فرستاد سوی سرای زنان
❈۱۲❈
همان شب چو بر ورقه بگذشت حال
بری شد زیار و جدا شد ز مال
ز بس کس که در تیره شب کشته بود
بنی شیبه از کشته پر پشته بود
❈۱۳❈
بدانجای گلشاه مسکین اسیر
بدین جای ورقه بدرد و زهیر
همه شب بدان حال بگذاشتند
همه نعره از چرخ برداشتند
❈۱۴❈
نیاسود آن شب کسی از خروش
زن و مرد بودند بی مال و هوش
ندانست کس هیچ کاحوال چیست
شبیخون و خون ریختن کار کیست
❈۱۵❈
چو گیتی بپوشید سیمین زره
گشاد از دل چرخ گردان گره
دلیران همه جمله گرد آمدند
وز آمد شد دشمن آگه شدند
❈۱۶❈
بجستند گلشاه را سر به سر
ندیدند ازو هیچ جایی اثر
چو ورقه ز گل شه تهی دید جای
چو سر گشتگان اندر آمد ز پای
❈۱۷❈
گهی کرد بر سر همی تیره خاک
گهی کرد بر تن همی جامه چاک
گهی زرد گل کشت بر زعفران
گهی خون دل راند بر ارغوان
❈۱۸❈
یکی شعر گفت آن دل آزرده مرد
ز تیمار و هجران وز داغ و درد
همی گفت ای لعبت دلستان
کجا جویمت من بگرد جهان
کامنت ها