ازرقی هروی:در روزگار کامروا باد و شاد خوار شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار
❈۱❈
در روزگار کامروا باد و شاد خوار
شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان ، که چرخ
ایوانش را بدیده نهادست بر کنار
❈۲❈
شاهی که تاج محمود از افتخار او
در آفتاب ننگرد الا بچشم عار
شاهی که تخت دارا از انتظار او
هر ساعتی چو زیر کند نالهای زار
❈۳❈
از عشق نام شاه نگین عزیز مصر
خون شد ز غبن او و پذیرفتن نگار
هر روز بی اجازت رأی خدایگان
برناید آفتاب درخشان ز کوهسار
❈۴❈
عز جواز او را بیش از هزار سال
بودست آفرینش عالم در انتظار
از روزگار آدم تا روزگار او
شاهان قدوم او را بودند جان سپار
❈۵❈
پیراستند ملک و بینباشتند گنج
افراختند تخت و برآراستند کار
آخر بجمله دولت پاینده را بطوع
پیش بقای شاه نهادند بنده وار
❈۶❈
او هست خسروی که سلاطینش بوده اند
مستوفی و مهندس و ضراب و جامه دار
عزمیست استوار فلک را چنانکه چرخ
دارد بنای ملک بر آن عزم استوار
❈۷❈
تا آسمان عدل بری ماند از خلل
تا آفتاب ملک صمی باشد از غبار
رای بلند او بوزیری سپرده ملک
کز رای اوست گوهر اسلام را عیار
❈۸❈
آن یوسفی که دیدۀ یعقوب زو ضریر
او کرد بوی پیرهن یوسفش نثار
پیری که بخت او بجوانی نهاد روی
نوری که خصم او بحمایت گرفت نار
❈۹❈
بر عالمی حکایت او کارزار کرد
کان جا فلک نبود کفایت بکارزار
دست و بنانش مایۀ تیغ آمد و قلم
بأس و امانش مایۀ لیل آمد و نهار
❈۱۰❈
در مسند جلال نیاید چنو وزبر
بر عرصۀ کمال نتازذ چنو سوار
ای تاج تیغ داران اسب ترا نعال
وی جان پادشاهان تیغ ترا شکار
❈۱۱❈
عزم شکار تو ز هزبران ملک چند
پر کرد غار و سمج و تهی کرد مرغزار
روزی که چون سلیمان اهل زمانه را
از روی فخر دادی بر پشت باد بار
❈۱۲❈
در خدمت رکاب تو سربر زمین نهاد
خورشید ز آسمان چهارم هزار بار
آن زلزله زبأس تو اندر جهان فتاد
ار آب خورد گیتی از آن عزم نامدار
❈۱۳❈
کاندر همه خراسان تخمی نکرد بیخ
وندر همه عراق نهالی نداد بار
از سختی کمند بلند تو گشت پست
مسمار های ملک سلاطین روزگار
❈۱۴❈
هر برج و هر حصار که شاخ گوزن داشت
پنهان شد از نهیب خدنگ تو در حصار
ای شاه ، تاجداران دانند سر این
تیرت گوزن را نبود سخت خواستار
❈۱۵❈
خرسندیی دهش چو بینی که پاک رفت
در آرزوی تیر تو ، شاها ، ازو قرار
بینند ، خسروا ، که اکر پیش رای تو
زین پس کند شکاری زین گونه آشکار
❈۱۶❈
عاجز شود ستاره و بگریزد از سپهر
واله شود سپهر و فرو ماند از مدار
فرمانده سپهری ، فرمان دهش بجبر
تا بیخ دشمنانت ببرد باختیار
❈۱۷❈
هر چند دل رمیده و آسیمه سر شدست
از دست گنج پاش تو آن ابر گنج بار
ای رفته چون سکندر و از تیغ سد گشای
بربسته پیش لشکر یأجوج رهگذار
❈۱۸❈
بر کشوری زده که فلک بر فراز او
نگذشت تا نخواست از آن قوم زینهار
آن صبح دم چه بود که از کوه جنگوان
سر بر زد آفتابی اندوه رخ بقار
❈۱۹❈
ابری ز گرد لشکر سر بر هوا نهاد
بر فرق آن گروه ببارید ذوالفقار
از غار بر فراخت سر موج خون بکوه
وز کوه در فتاد سر سیل خون بغار
❈۲۰❈
سیلی چنان عظیم ، که در کم ز ساعتی
دیار جای گیر نماند اتدر آن دیار
یا بردۀ اجل شد ، یا بردۀ سپاه
یا خستۀ یمین شد ، یا بستۀ یسار
❈۲۱❈
آنست امید بخت تو کز خشم و بأس تو
از لشکر عراق برآرد کنون دمار
بگشاید آن ولایت و بربندد آن طریق
بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شعار
❈۲۲❈
از ملک بی زوال تو و بخت بی ملال
وز عز بی فنای تو و عمر بی کنار
تا گوهر از فروغ شرف گیرد و خطر
تا عالم از بهار شود تبت و تتار
❈۲۳❈
رای تو باد گوهر انصاف را فروغ
فتح تو باد عالم اسلام را بهار
کامنت ها