ازرقی هروی:ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن
❈۱❈
ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن
هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن
چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا
چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن
❈۲❈
گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر
گهی ز برگ بنفشه است لاله را خرمن
مرا ز آتش و یاقوت عارض و لب او
شدست جزع بآب فسرده آبستن
❈۳❈
بر غم خسته دلم یک زمان جدا نشود
دهان او ز سر زلف و زلف او ز دهن
زرشک هر دو همی جان و دل براندازم
اگر چه عاشق این هر دوم بجان و بتن
❈۴❈
بهار نقش سپهر جمال او دارد
شبی ز خوشۀ سنبل ، مهی ز برگ سمن
مهی بزیر شبی مشک بوی نور افزای
شبی بگرد مهی سیم رنگ سایه فگن
❈۵❈
خیال روی وی اندر بهار دیدۀ من
بتی شدست که جانست پیش او چو شمن
ز بسکه خون بربایم بناخن از مژگان
ز روی ناخن من بر دمد همی روین
❈۶❈
لگن ز زردی من زعفران سوده شود
چو دست شوی ز دستم فرو شود بلگن
چهار چیز ورا از چهار چیز آمد
که هست هر یک از آن نادر زمان و زمن
❈۷❈
ز عقد لؤلؤ دندان ، ز برگ لاله دهان
ز شاخ سنبل گیسو ، ز پاک نقره ذقن
مرا ز سنبل او نال گشت سرو سهی
مرا ز لالة او شنبلید شد سوسن
❈۸❈
مرا ز لؤلؤ او جزع گشت مروارید
مرا ز نقرة او گشت زر سبیکة تن
ایا فراخته تیغ جفا ز بد عهدی
بزن ، که زخم ترا صبر من بسست مجن
❈۹❈
دریغ : کز سخن دلفریب رنگینت
نخست روز بعهد بدت نبردم ظن
اگر تو تیر جفا را دلم نشانه کنی
بجان خواجۀ فاضل نگویمت که : مزن
❈۱۰❈
حکیم سید ابوالقاسم ، آنکه شهر سرخس
ز قدر او بفلک بر همی کند مسکن
نبشته سیرت او را زمانه بر ارکان
نهاده همت او را سپهر بر گردن
❈۱۱❈
اگر غرایب عقلی ز زخم فکرت او
بگرد پیکر خود پرده بندد از جوشن
خدنگ فکرت او دیدۀ غرایب را
کند بنیزه و پیکان چو چشم پرویزن
❈۱۲❈
چو گرم خواهد گشتن ز زخم پنداری
که مغز گردد در استخوان او روین
اگر بآینه در بنگرد مخالف او
خیال رویش خیزد بپیش او دشمن
❈۱۳❈
ز بس توان و بلندی همی تفکر را
ستاره ای شود اندر سپهر جان روشن
ایا گزیده خصالی ، که برد باری را
بزیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن
❈۱۴❈
ز طبع و لفظ تو در سپید در دریا
ز دست و کلک تو یاقوت سرخ در معدن
که گفت دانۀ یاقوت زیر آتش تیز
خنک بود ، چو هوا ، روز برف ، در بهمن؟
❈۱۵❈
اگر بر آتش طبع تو برنهی یاقوت
ز تفتگی ز میانش برون جهد روغن
ز ذل خویش شود رسته خصمت از خواری
ز بی تنی نتوان بست ذره را بر سن
❈۱۶❈
بزیر خاک درون شاخ خیزران گردد
ز بهر عشرت تومار قیر گون گرزن
اگر چه مایة اهریمنست کفر و ضلال
بنور رای تو دین دار گردد اهریمن
❈۱۷❈
ز بهر زخم بلا بر تن مخالف تو
سلیح و گرز شود تار و پود پیراهن
ز بس بلا که سلب بر تنش نهاده شود
بروز مرگ وصیت کند بترک کفن
❈۱۸❈
خجسته خامۀ تو ، ناخریده در ثمین
چو زر ساو شدست از برای نقد شمن
کبوتریست که بر چنگ و مخلب شاهین
براه دیده ز ژاغر برافگند ارزن
❈۱۹❈
سرشک سرخ شود در کنار چشم صدف
گیاه سبز شود در مسام کوه عدن
ز روزی زرد شود در دهان شب بکمین
بدیده عنبر سارا بر آرد از مکمن
❈۲۰❈
بزرسا و چو مشک از دهان نافه ربود
بسیم سوخته منقوش کرد پیراهن
ز قدر خویش ندارد خبر که بی خبرست
ز زر زمین و ز دانش دل و ز روح بدن
❈۲۱❈
سرش پدید شود چون ز تن ببری پست
تنش ندارد سر تا نبریش بر تن
عجب تر آنکه : چو آهن بدو فرو بردی
بعقد لؤلؤ زو یاره برگرفت آهن
❈۲۲❈
بمار زرین ماند بنوک سر پران
که جان جهل ز شخصش همی کند گلشن
بدست اندر گفتی که قرصة خورشید
بباغ لفظ ز انجم همی کند گلشن
❈۲۳❈
ایا سپهر بزرگی ، چه عذر دانم خو است ؟
که سیرت تو گران کرد بار من بر من
گرم زمانه تهی دست کرد ، پر دارم
دلی گشاده ز اندیشهای مستحسن
❈۲۴❈
کمند صبر مرا نرم تر ز موم شود
اگر زمانه شود تند کرۀ تو سن
سخن شناسی و دانی که من چه گفتستم
سخن شناس شناسد بها و قدر سخن
❈۲۵❈
همیشه تا نبود لاله در دهان صدف
همیشه تا ندمد لؤلؤ از کنار چمن
بکام زی و بشادی بمان و خرم باش
ولی بناز و بشادی ، عدو بگرم و حزن
کامنت ها