ازرقی هروی:رخسار و قد و زلف و بناگوش یار من ما هست بر صنوبر و مشکست بر سمن
❈۱❈
رخسار و قد و زلف و بناگوش یار من
ما هست بر صنوبر و مشکست بر سمن
با ماه و با صنوبر او نور و راستی
اندر سمن طراوت و در مشک اوشکن
❈۲❈
این هر چهار فتنۀ دین دیده و دلند
بر هر چهار من بدل و دیده مفتتن
قدم بنفشه وار شد و رخ بنفشه فام
زان تودۀ بنفشه او بر دو نسترن
❈۳❈
مشک ختن بنفشۀ او را سزد رهی
نقش ختا دو نسترنش را سزد شمن
ور مشک در ختن بود و نقش در ختا
زلفین و روی اوست پس اندر ختاختن
❈۴❈
در نازکی و کوچکی اندر جهان که دید
نازک تر از میانش و کوچک تر از دهن ؟
زیبا و دلفریب بدان نازکی کمر
شیرین و جان فزای بدان کوچکی سخن
❈۵❈
صافی و دور بین دل و جانیست مرمرا
هر دو بدست مهر و مدیحند مرتهن
مهر نگار یاسمن اندام ماهروی
مدح سدید دین شرف الدولة بو الحسن
❈۶❈
آن پاک جان و پاکدل و پاک اعتقاد
آن راستگوی و راستی آرای و راست ظن
جز مدح او مگوی و جز از خدمتش مجوی
کان پرورد روانت و این پرورد بدن
❈۷❈
با هر کسی که بینی و با هر کسی ازو
جنسیست از محامد و نوعیست از منن
شغلی که او گزارد و از پیش او رود
ز انصاف و راستی شود آن شغل چون سنن
❈۸❈
در مدح میغ گفته شدست این که : بهره زو
یکسان برند شوره گز و شاخ یاسمن
در کثرت سخاوت ازین مدح عالیست
باری من این مدیح نخواهم بهیچ فن
❈۹❈
اسراف در حدود سخاوت ستوده نیست
واجب بود حدود سخاوت شناختن
بخشنده ایست او ، که ببازی و ناوجوب
ز احسان او نصیب بیابند مرد و زن
❈۱۰❈
ور دادخواه مستحقش عالمی بوند
زو حق و داد خویش بیابند تن بتن
موقوف بر مروت و بر اعتقاد اوست
تشریف اهل فضل و مراعات ممتحن
❈۱۱❈
ای مدحت مجرد تو جلوۀ نعات
وی سیرت مهذب تو تحفۀ فطن
شاداب بوستان بهارست سیرتت
وندر تو از فنون بزرگی بسی فنن
❈۱۲❈
از قدر و روشنی چمنش جفت آسمان
گلهای او چو ماه و چو خورشید در چمن
از نظم شاعران و ز الفاظ فاضلان
آواز عندلیبش و دستان چنگ زن
❈۱۳❈
هرگز دو چیز جفت نگردند با دو چیز
با دشمنانت شادی و با دوستان حزن
هنگام دستشوی تو ز اقبال دست تو
نشگفت ار آب زر شود و کیمیا لگن
❈۱۴❈
ای مهتر فریشته خو ، گشت روزگار
تاری ترست بر سرم از جان اهرمن
ننماید آنچه چرخ نماید مرا همی
سودا بهیچ مرد هراسنده در وسن
❈۱۵❈
سرگشته تر زمن نبود در یقین حال
مرغ شب بطیره برون کرده از وطن
زیرا که چون بشعر نمایم شکار باز
ننگ آیدم ربودن مردار چون زغن
❈۱۶❈
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بدرد
زان باک نایدم که بود کهنه پیرهن
آراسته بجامه تن از صلت کریم
به ز آنکه غم کشیدن و پوشیدن کفن
❈۱۷❈
اول بمدح تو ز جهان کردم اقتصار
در باب شاعری چو بشستم لب از لبن
و زجور روزگار از آن روز تاکنون
صد ره مرا خریدی و بگزاردی ثمن
❈۱۸❈
در غیبت تو سال دو از گونه گونه رنج
بر تارکم گذشت بناکام من حزن
امروز چون بطلعت و فر تو در هری
سر برفراخت دولت و بفروخت انجمن
❈۱۹❈
بی هوش و مست مانده ام از خدمت تو دور
گاهی ز جوش شیره و گه از بلای دن
از غفلت وز خوی من آگاه گشته ای
بر خوی من فراخ بمن داده ای رسن
❈۲۰❈
تقصیر بی قیاس و مرا روی عذر نی
تقصیرها عفو کن و بپذیر عذر من
تا از حدود غرب نداند کسی ختا
تا از دیار شرق نخواهد کسی یمن
❈۲۱❈
بر هر سری ز نعمت خود بهره ای فشان
بر هر تنی ز کردۀ خود منتی فگن
کامنت ها