ازرقی هروی:به فال همایون و فرخنده اختر به بخت موفی و سعد موفر
❈۱❈
به فال همایون و فرخنده اختر
به بخت موفی و سعد موفر
به وقتی که هست اندر او فال خوبی
به روزی که هست اندر او سعد و اکبر
❈۲❈
به بزم نو، اندر سرای نو آمد
خداوند فرزانه شاه مظفر
سخی شمس دولت ، گزین کهف امت
ملک بوالفوارس ، طغانشاه صفدر
❈۳❈
روان بزرگی و طبع مروت
سپهر معالی و خورشید گوهر
بباغی خرامید خسرو ، که او را
بهار و بهشتست مولی و چاکر
❈۴❈
چمن های او را ز نزهت ریاحین
روشهای او را ز خوبی صنوبر
بگاه بهار اندر و روی لاله
بوقت خزان اندر و چشم عبهر
❈۵❈
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درو زخم مزمر
درختانش از عود و برگ از زمرد
نباتش ز مینا و خاکش ز عنبر
❈۶❈
بکشی چو اندیشة مرد عاشق
بخوبی چو رخسارة یار دلبر
یکی برکۀ ژرف در صحن بستان
چو جان خردمند و طبع سخنور
❈۷❈
نهادش نه دریا ، نه کوثر ولیکن
بژرفی چو دریا، بپاکی چو کوثر
بپاکی چو جان و بخوبی چو دانش
ز صفوت هواو ز لطافت چو آذر
❈۸❈
روان اندر و ماهی سیم سیما
چو ماه نو اندر سپهر منور
بیک موی این باغ خرم سرایی
پر از صفه و کاخ و ایوان و منظر
❈۹❈
نگویم که عین بهشتست لیکن
بهشتست اندر سرای مکدر
برافراز او چنبر چرخ گردان
سر پاسبان را بساید بچنبر
❈۱۰❈
ز بس نقره کاری ، چو کاخ سلیمان
ز پس استواری ،چو سد سکندر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حسرت جان آزر
❈۱۱❈
همه سایه و صورت و شکل ایوان
در آن برکۀ لاژوردی مصور
تو گویی مگر جام کیخسرو ستی
منقش در و پیکر هفت کشور
❈۱۲❈
سر کنگره ، گرد دیوار باغش
بساید همی پیکر اندر دو پیکر
گو زنان بالیده شاخند گویی
برآمیخته زخم را یک بدیگر
❈۱۳❈
نپوید مگر صحن او را بسالی
مهندس باندیشه ، عنقا بشهپر
مزین درو صفه های مربع
منقش درو شمسه های مدور
❈۱۴❈
بصفه درون پیکر پیل جنگی
بشمسه درون صورت شاه سرور
خداوند گنج و بزرگی و دولت
خداوند شمشیر و دیهیم و افسر
❈۱۵❈
بشمشیر او باز بستست گیتی
عرض باز بستست لابد بجوهر
باندیشه اندر نگنجد مدیحش
که مدحش تماست و اندیشه ابتر
❈۱۶❈
گر از باختر بر کشد تیغ هندی
رسد موج خون در زمان تا بخاور
بتشریف ملکت درون ، عین معنی
بتعریف دولت درون ، لفظ مصدر
❈۱۷❈
کسی کوندیدست مر ناوکش را
در آتش مرکب ندیدست صرصر
ایا شهریاری ، که با همت تو
ز اعراض زایل شمارند محور
❈۱۸❈
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهشگری بال و پر از کبوتر
ز تف سنان تو ، نازاده دشمن
چو سیماب بگریزد از ناف مادر
❈۱۹❈
کسی کز سنان تو جان داده باشد
ز بیم سنان تو ناید به محشر
اگر آب تیغ تو در رفتن آید
درو هفت دریا بود هفت فرغر
❈۲۰❈
چو نام تو خاطب ز منبر بخواند
سخن گوی گردد بفر تو منبر
شعاع درفش تو بر هر که تابد
نیاید ز اولاد آن دوده دختر
❈۲۱❈
فلک را بسوزانی از عکس زوبین
زمین را بدرانی از نعل اشقر
تو آنی که شیر ژیان روز هیجا
همی بر سنان تو افسر کند سر
❈۲۲❈
زمین پیکر از یکدیگر بگسلاند
بروز نبرد تو ، ز آهنگ لشکر
ز خنجر کنی چشمۀ زندگانی
اگر نام خود بر نگاری بخنجر
❈۲۳❈
بنام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگر دوز و خنجر دهد بر
فری سیر آن بارۀ کوه پیکر
که با آب و آتش بپوید برابر
❈۲۴❈
بچشم و بموی و بسم و سرین گه
چو جزع و چو مشک و چو پولاد و مرمر
بکبر پلنگ و برفتار شاهین
به قد هیون و به زور غضنفر
❈۲۵❈
بهنگام نرمی و هنگام تندی
سبک تر ز کشتی ، گران تر ز لنگر
بآب اندرون همچو لؤلؤی بیضا
بآتش درون همچو یاقوت احمر
❈۲۶❈
بر افراز او شاه هنگام هیجا
چو بر کوه خارا ز پولاد عرعر
ایا شهریاری که کوه سیه را
بسنبی به پیکان پولاد پیکر
❈۲۷❈
درین بزم شاهانه بر رسم شاهان
به نور می لعل بفروز ساغر
میی گیر ، شاها ، که از بوی و رنگش
شود دیده و مغز پر مشک اذفر
❈۲۸❈
بلطف روان و بنور ستاره
ببوی گلاب و برنگ معصفر
بروشن می لعل خوشبوی خوش زی
ز فرخ وزیر خردمند برخور
❈۲۹❈
وزیری ، که او را کفایت مهیا
وزیری ، که او را جلالت مسخر
وزیری ، که جان سخن راست دانش
وزیری که شخص خرد راست زیور
❈۳۰❈
وزیری ، که پرداخت جایی بماهی
به از قصر کسری و ایوان قیصر
بدل ناصح ملک پیروز دولت
بجان بندۀ شاه پیروز اختر
❈۳۱❈
ایا شهریاری ، کجا تیغ عدلت
ز گیتی ببرید دست ستم گر
بمان اندرین دولت و ملک چندان
کجا آب حیوان برآید ز اخگر
❈۳۲❈
فلک را بجز بندۀ خویش مشناس
زمین جز به کام دل خویش مسپر
کامنت ها