شیخ بهایی:آوردهاند که گربهیى گذرش در بیابانى افتاد: و در آن بیابان دچار شیرى شد، چون آن شیر گربه ر...
آوردهاند که گربهیى گذرش در بیابانى افتاد: و در آن بیابان دچار شیرى شد، چون آن شیر گربه را دید او را پیش طلبید و مهربانى بسیار نمود و دست بر سر و گوش او همى مالید و گفت: اى گربه! تو از ابناى جنس مائى- ما باین شوکت و قوت و تو با تن ضعیف و ناتوان، چنین مییابم که بسبب آزار و اذیت بنى آدم باین حال رسیدهیى! آن آدم چه قسم کسى است که عالم از تزویر او در رنج و آشوب است؟ آه چه فائده اگر کسى از بنى آدم بمن میرسید انتقام تو را از او میگرفتم. از قضا در آن اثناء هیمه کشى در آن بیابان بود و هیمه جمع میکرد، شیر نظرش بآن هیمه کش افتاد و بسر وقت او روانه شد، چون باو رسید بسیار خطاب و عتاب کرد. هیمه کش بیچاره لرزان و نالان و متفکر مانده و تبر هیمه شکنى را از دست بینداخت، حیران و سرگردان بر جاى خود بماند. شیر گفت: اى بنى آدم! شما عالم را مسخر خود گردانیدهاید، مغرور و ظالم و ستمکار شدهاید بنوعى که یکى از ابناء جنس ما در میان شما آمده باین صورت و درجه خفیف و نحیف شده، حال میخواهم چنگال بیندازم و شکمت را پاره پاره نمایم و و سرت را از ملک بدن برکنم و جسدت را طعمهى روباهان این دشت و صحرا نمایم که دیگر کسى از بنى آدم این قسم رفتار ننماید و با مردم برقت و مدارا سلوک کند! هیمه کش بیچاره گفت: اى پادشاه سباع! و اى پهلوان عالم! اگر با من از روى غضب و قهر سلوک کنى تو را پهلوان نخوانند، مگر داستان پهلوانان را نشنیدهیى که هر گاه مدعى خوار و ذلیل باشد از او در گذشتن کمال مردى و مروت باشد؟ و اگر هم صبر و حوصلهیى در گذشتن نداشته باشد باز مردى آنست که باو مهلت حاضر ساختن سلاح داده تا که آماده حرب جنگ گردد، زیرا شرط مردى نیست کشتن مدعى را بیخبر!. شیر گفت: اى بنى آدم! مرا دست از تو برداشتن محال است، اما مهلت تهیهى آلات حرب میدهم. هیمه کش گفت: اى شیر! اسباب و آلات حرب من در خانه است و من در اینجا اسلحهى حرب ندارم و در این بیابان از کجا بیاورم؟. شیر گفت: برو در خانه و اسلحه را بیاور!. پس از شنیدن این سخن، هیمه کش با خود گفت: الحمد للّه، اکنون شاید بتوان جان از دست این دشمن خونخوار بسلامت برد و او را ببلاى خود گرفتار کرد. بعد از آن بشیر گفت: میترسم که بکمال زحمت بخانه رفته و اسلحهى حرب را بیاورم و تا برگردم تو رفته باشى و سعى من باطل گردد. شیر گفت: بهر صیغهیى که تو خواهى مرا قسم بده که من بجائى نروم تا تو باز گردى!. هیمه کش گفت: اى شهریار! اگر راست میگوئى و خواهى خاطر مرا آسوده گردانى باید رخصت دهى تا من دست و پاى تو را بریسمان هیمه کشى بتنه خارى و یا درختى ببندم آنگاه از عقب سلاح بروم و بعد از مراجعت شما را مرخص نموده با هم نبرد نمائیم. اى شهریار! اگر چه این سخن و گفتگو نسبت بشما کمال بىادبیست، اما چون میدانم که شهریار بکمال مروت و مردى آراسته است بنابراین گستاخى نمودم، باقى اختیار دارى! شیر از راه دامیت و حیوانیتى که داشت، پیش آمد و گفت: اى بنى آدم! مبادا بخاطرت چیزى برسد که مرا از آوردن سلاح تو پروائى هست، بیا و مرا بهر قسم که خواهى ببند و زود برو و اسلحهى خود را بیاور تا با تو مبارزت کنیم و دست برد نمائیم. بارى، هیمه کش در کمال ترس و بیم پیش رفت و بریسمان هیمه کشى دست و پاى شیر را محکم ببست، چون از بستن فارغ شد و از طپیدن و لرزیدن بخود باز آمد تبر هیمه کشى را برداشته روى بشیر آورد و بناى زدن نمود، هر مرتبه شیر میغرید هیمه کش در کار تبر زدن بود و اعتنائى بغریدن او نداشت، تا آنکه شیر گفت: آنچه در باب بنى آدم شنیده بودم زیاده از آن ملاحظه شد و دیدم کسى را درک و شعور و بیان و قوت تأویل قدرت مقاومت و مباحثه با طالب علم نیست. گربه گفت: این چنین که صوفیه بباطن پیر خود مینازند طالبان علم هم بشرع و برکت آیت و حدیث مینازند. مگر تو اى موش! نشنیدهیى مباحثهى معتزلى را با بهلول دانا؟ موش گفت: اى گربه! اگر بیان نمائى بهتر باشد. گربه گفت:
کامنت ها