ملکالشعرا بهار:شاه انوشیروان به موسم دی رفت بیرون ز شهر بهر شکار
❈۱❈
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
❈۲❈
*
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
❈۳❈
دانهٔ جوز در زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
*
*
❈۴❈
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز میکنی به زمین؟
❈۵❈
*
*
جوزه ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
❈۶❈
تو که بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کِشتنت چه کار آید؟!
*
*
❈۷❈
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
❈۸❈
*
*
گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
❈۹❈
چون چنین گشت شاه، گنجورش
بدرهای زر به مرد دهقان داد
*
*
❈۱۰❈
گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من!
❈۱۱❈
*
*
گفت کسری: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
❈۱۲❈
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*
*
❈۱۳❈
کشور آباد میشود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک ویران شود ز جور ملوک
کامنت ها