ملکالشعرا بهار:کشور ایران ز عدل شاه مظفر رونقی از نوگرفت و زینتی از سر
❈۱❈
کشور ایران ز عدل شاه مظفر
رونقی از نوگرفت و زینتی از سر
عدل ملک ملک را فزود و بیاراست
روزافزون باد عدل شاه مظفر
❈۲❈
پادشاه دادگر مظفر دین شاه
خسرو روشندل عدالتگستر
کرد بهنام ایزد این ملک سره کاری
تا سره گردید کار کشور و لشکر
❈۳❈
انجمن عدل را به ملک بیاراست
دست ستم را ببست وپای ستمگر
مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک
انجمن آیند بخردان هنرور
❈۴❈
خواست به هم اتحاد دولت و ملت
تا بنمایند خیر ملک وی از شر
کشور آباد شد به نیروی ملت
ملت منصور شد به یاری کشور
❈۵❈
یاری داور به عدل شاه قرین شد
دولت و ملت از آن شدند توانگر
گوئی ناید همی ز دست تهی کار
آری در این سخن به خردی منگر
❈۶❈
مردی کز نیروی دو دست برومند
بازگشاید هزار سد سکندر
زان دو یکی را اگر ببندی بر پشت
مرد به یک دست عاجز آید و مضطر
❈۷❈
دولت و ملت دودست و بازوی شاهند
شاه مر این هر دو را گرامی پیکر
یک به دگر کارها همی بگشایند
گر نشکیبد یکی ز یاری دیگر
❈۸❈
دولت و ملت چو هر دو دست بههم داد
پای به دامن کشد عدوی سبکسر
دولت و دین هر دو توأمند ولیکن
این دو پسر راست عدل و قانون مادر
❈۹❈
مادر باید که پرورد پسر خویش
قانون باید که ملک یابد زیور
ملک تبه گردد از تطاول سلطان
دهکده ویران شود ز جور کدیور
❈۱۰❈
ملکی کاو راست عدل و قانون در دست
سر بفرازد همی به برج دوپیکر
راست چنان چون بزرگ کشور ایران
کاین همه دارد ز فر شاه فلکفر
❈۱۱❈
نیست شگفتی گر اینچنین بود این ملک
دست به دندان مخای و بیهده مگذر
بنگرکاین ملک باستانی از آغاز
جایگه عدل و داد بود و نه زیدر
❈۱۲❈
ملک کیومرث بود و کشور جمشید
جای منوچهر بود و بنگه نوذر
این بود آن کشوری که داد به کاوس
طوق و نگین و سریر و یاره و افسر
❈۱۳❈
طوس سپهبد درو فراشته رایت
رستم دستان در او گماشته لشکر
نامهٔ هریک بخوان و کردهٔ هریک
وین سخنان مرا به بازی مشمر
❈۱۴❈
زاد پیمبر به گاه دولت کسری
فخر همی کرد ازین قضیه پیمبر
گفت بزادم به عهد خسرو عادل
بنگر کاین گفته خود چه دارد در بر
❈۱۵❈
مدحت نوشیروان نگفته بدین قول
بلکه نبی عدل راست مدحت گستر
تا که شوند این ملوک دولت اسلام
زبن سخن او به عدل، قاصد و رهبر
❈۱۶❈
شکر خداوند را که خسرو ایران
نیک نیوشید این کلام مشهر
منظری از عدل بس بلند برافراشت
ظلم درافتاد از آن فراشته منظر
❈۱۷❈
عدل انوشیروان اگر نشنودی
روروبکره ببین به نامه ودفتر
وانگه بنگر به عدل این ملک راد
عدل انوشیروان به یاد میاور
❈۱۸❈
احسنت ای پادشاه مملکتآرای
احسنت ای خسرو رعیتپرور
تو غم مردم همی خوری به شب و روز
غمخور توکیست؟ پادشاه گروگر
❈۱۹❈
ملک تو شاها یکی عروس نکوروست
کاو را جز عدل و داد نبود شوهر
یکچند این خوبرو عروس نوآئین
داشت به سربریکی پلاسین معجر
❈۲۰❈
عدل تو با دیبه و پرند ملون
آمد و برداشت این پلاس مقیر
لیک دریغا که روزگار بنگذاشت
کزتو رسد ملک را طرازی دیگر
❈۲۱❈
بر سر و بر افسر تو خاک فرو بیخت
این فلک باژگون که خاکش بر سر
مویه کند بر تو خسروانی دیهیم
ناله کند بر تو شهریاری افسر
❈۲۲❈
اخترت از آسمان ملک برون شد
از ستم آسمان و کینهٔ اختر
بودی یکچندگاه غمخور این خلق
رفتی و زینان یکی نبردی غمخور
❈۲۳❈
بر تو مقدر بد این قضا ز خداوند
کس نچخیده است با قضای مقدر
ملک بماندی و زی بهشت براندی
ملک چرا ماندی ای بهشتی منظر
❈۲۴❈
کاخی از عدل برنهادی و آنگاه
تفت براندی ازین کهن شده معبر
قومی بینم به سوکواریات ای شاه
جامه ز غم کرده چاک و دیده ز خون تر
❈۲۵❈
رفتی و پور تو شد برین گره خلق
بارخدای و امیر و سید و سرور
ماه اگر شد نهان عیان شد خورشید
دریا گر شد فرو برآمد گوهر
❈۲۶❈
شاها اینک توئی نشسته بر اورنگ
بر اثر آن خدایگان مظفر
داد همی ده که دادگر ملکان را
ایزد پاداش داد خواهد بی مر
❈۲۷❈
یاور شو خلق را به داد، به دنیا
کرت به عقبی خدای باید یاور
محضرکنکاش محضریست همایون
فر و بهی جوی ازین همایون محضر
❈۲۸❈
ملک پدر را ز عدل و دادکن آباد
ای به تو ملک پدر پسنده و درخور
شاها دانی که ملک ایران زین پیش
بود چوآراسته یکی شجرتر
❈۲۹❈
بود به گردش ز عدل کنده یکی جوی
آبی دروی روان به طعم چو شکر
زان پس چیدند ازو بسی بر امید
بردهد آری چو شد درخت تناور
❈۳۰❈
شاخه کشید این درخت تا گه کسری
وانگاه از چرخ خواست کردن سر بر
زان پس گه گاهی این درخت برومند
خسته همی شد زتیشهٔ فتن وشر
❈۳۱❈
تاکه درین زشت روزگار ستردند
جور و ستبداد، شاخ و برگش یکسر
چندان کز آنکشن درخت بهجا ماند
شاخی فرسوده وشکسته و لاغر
❈۳۲❈
وآنگه آسیب تندباد حوادث
خواست فکندنش ناگهان ز بن اندر
کامد فرخنده باغبانی پیروز
ناگه و آورد آب رفته به فرغر
❈۳۳❈
آبی انگیخته ز چشمه حیوان
آبی آمیخته به شربت کوثر
آبی بر باد داده خرمن بیداد
آبی آتش زده به کشت ستمگر
❈۳۴❈
آبی عدلش بهنام خوانده خردمند
آبی آزادیش ستوده هشیور
آبی از رهگذار دانش وبینش
برد سوی آن درخت دهقانپرور
❈۳۵❈
آبروان کرد و خود برفتو از این نخل
شاخی و برگی دمید ناقص و ابتر
آب ازو برمگیر گرش بباید
شاخ برومند و برگ خرم و اخضر
❈۳۶❈
آب همی ده به کشور ازکرم و داد
وآتش برزن به دشمن از دم خنجر
جانب خاور هم ازکرم نظری کن
ای ز تو فر و بهای خسرو خاور
❈۳۷❈
نشگفت ار به شوند از نظرتو
کز نظر آفتاب سنگ شود زر
سوی خبوشان یکی ببین که نیوشی
نالهٔ چندین هزار مادر و دختر
❈۳۸❈
بنگر تا مستمند وگریان بینی
شوهر و زن را به فرقت زن و شوهر
گفت حکیم این گره نهال خدایند
واستم استمگران چو بادی صرصر
❈۳۹❈
تا بههم اندر نیوفتند و نخوشند
یک نظر ای باغبان بر ایشان بگمر
بگمر چندی نظر بر ایشان و آنگاه
میوهٔ شیرین چن وشکوفهٔ احمر
❈۴۰❈
ملک درختیست نغز و ربشه او عدل
ربشه قوی دارکز درخت چنی بر
شاه کجا سوی عدل و دادگراید
بازگراید بدو عنایت داور
❈۴۱❈
گوید الملک لایدوم مع الظلم
آنکه خدایش بسی ستوده ز هر در
قول پیمبر به کار بند و میازار
خاطرمورضعیف وپشهٔ لاغر
❈۴۲❈
عدل و سخا وتوان و دانش بگزین
تاکه جهانت شود دورویه مسخر
گفتم مدح توبا طریقی مطبوع
مرهمه را نیست این طربقه میسر
❈۴۳❈
گرچه هم اندر غزل توانم گفتن
غمزهٔ مردم فریب وچشم فسونگر
لیک نگونم بویژه اکنون کز شعر
حکمت جویند نی گزاف وکر و فر
❈۴۴❈
نشکفت ار حکمت آید از سخن من
کزسنگ آید همه زلال مقطر
*
*
❈۴۵❈
اکنون ز امر خدایگان خراسان
راست بود محضری بدین بلد اندر
محضری آراسته ز عدل که پیشش
سطح سپهر محدب است مقعر
❈۴۶❈
چونفلکاستاینخجستهمجلس عالی
دانشمندان در او فروزان اختر
دیر نمانده است کز خراسان شاها
سوی ری آیند بخردان هشیور
❈۴۷❈
وزپی اصلاح ملک وفره خسرو
دانشمندان کنند آنجا محضر
ای ملک راد شادمانه همی زی
وی عدوی شاه رنج و درد همی بر
❈۴۸❈
تاکه بود عدل برگزبدهتر از ظلم
تاکه بود نفع خوشگواراتر از ضر
ملک تو آباد باد و جان تو خرسند
جسم تو بیرنج باد و عیش تو بیمر
کامنت ها