ملکالشعرا بهار:بهشهر ری شدم از دشت خاور بدیدم کار ملک و کار کشور
❈۱❈
بهشهر ری شدم از دشت خاور
بدیدم کار ملک و کار کشور
بدیدم کشوری خالی ز مردم
همه دیوان فتاده یک به دیگر
❈۲❈
دگرگونه شده کار ولایت
نه مهتر مانده بر جای و نه کهتر
نه دیوان مانده و نه کار دیوان
نه لشکر مانده و نه میر لشکر
❈۳❈
همه رعیت گدا و خانه ویران
همه دهقانپریش و حالمضطر
تهی تخت جم از جمشید والا
جدا تاج کی از دارای اکبر
❈۴❈
نه برپا مانده ازکاوس بنگاه
نه بر جامانده ازگشتاسب افسر
نشسته گرد بر دیهیم نادر
فتاده زنگ در شمشیر سنجر
❈۵❈
ربوده دیو ریمن خاتم ملک
ز انگشت سلیمان پیمبر
سپس زان دیو آن انگشتری را
ربوده مردمی از دیو بدتر
❈۶❈
نه در دلشان جوانمردی سرشته
نه در گلشان خردمندی مخمر
ستم کرده به نام عدل و انصاف
گزر خورده به یاد قند و شکر
❈۷❈
همه پاشان سزای بند و زنجیر
همه سرشان سزای گرز و خنجر
به مشرب چون گدایان و به منصب
وزبرکشور و سالار لشکر
❈۸❈
عبید خصم گشتستند و ما را
عبید خویش خوانند اینت منکر
بود شهر زنان اندر فسانه
حدیثی یافه کردار و مشهر
❈۹❈
مرا باور نیفتاد آن فسانه
بلی افسانه کس را نیست باور
ولی در شهر ری امسال دیدم
گواه گفتهٔ افسانه گستر
❈۱۰❈
ازیرا روی از آنان تافتم زود
چنان کاز ماده گرگان آهوی نر
عنان برتافتم سوی خراسان
دل آکنده ز خون و دیدگان تر
❈۱۱❈
به طوس اندر شدم و آنجایگه را
چنان دیدم که نتوان گفتش ایدر
ز طوس اندرگذشتم مردجوبان
چنان چون آشیان جویاکبوتر
❈۱۲❈
چو مادر مر مرا رح زی سفر دید
کلاب افشاند از آن دو تازه عبهر
مراگفت ای نهاده دل بهمحنت
مگرت از آهن و سنگست پیکر
❈۱۳❈
تو رفتی و من ایدر چشم بر راه
بماندم تا تو کی بازآیی از در
چو اکنون آمدی لختی بیاسای
منه برخویشتن رنج مکرر
❈۱۴❈
پس از غربت مکن غربت فراهم
پس از هجران مخر هجران دیگر
بدو گفتم که مردان زمانه
کز ایشان نام باقی مانده نی زر
❈۱۵❈
به محنت کارگیتی راست کردند
نه با زلف کج و بالای دلبر
نگارا نازنینا، مهربانا
تو خرم باش و مگری زین فزونتر
❈۱۶❈
که کار ما یکی کار خداییست
چنین بودست و این باشد مقدر
ببوسیدمش دست و روی و گفتم
خدایت حافظ ای پر مهر مادر
❈۱۷❈
همو رویم فرو بوسید و افشاند
ز مژگان صدهزاران گوهر تر
هنوزم نالهاش پیچیده درگوش
کجا بد مر مرا بگرفته در بر
❈۱۸❈
هنوز آن چشم سرخ و چهر محزون
به پیش دیدهام باشد مصور
هنوز آن مژگان اشک پالای
مرا در دل خلد مانند نشتر
❈۱۹❈
برادر را گرفتم اندر آغوش
نهاده چهره بر رخسار خواهر
برون بردم ز خانه رخت و راندم
به دشت اندر کمیت کوه پیکر
❈۲۰❈
تو گفتی خود که تنینی سیه بود
بر آن تنین ده و دو پا و دو سر
ز پشت اندر دهان بگشوده چون غار
نشسته من میان کامش اندر
❈۲۱❈
روان رهوار من بردامن دشت
خروشان و شتابان وگرانسر
که ناگه تندبادی تیره کردار
وزید از دامن کهسار خاور
❈۲۲❈
بسان لشکر بشکسته کز خصم
گریزد، خاک افشاننده بر سر
برآمد از قفای باد ابری
ز دیوان گنهکاران سیه تر
❈۲۳❈
زمین شد چون بساط سیم کاران
هوا چون روی شاگردان مسگر
از آن صحرا به نام ایزد گذشتم
چان کز نیل، موسیّ پیمبر
❈۲۴❈
شبی بگذاشتم در سخت سرما
پناهیده در آتش چون سمندر
تو گفتی برف نمرود است وراندست
در آذر مر مرا چون پور آزر
❈۲۵❈
سحر خورشید سر برکرد ازکوه
به کردار یکی زرینه مغفر
هوا خوش گشت و خوش گشتم من از آن
رسولان امیر از هردو خوشتر
❈۲۶❈
رسولانش بیاوردند رهوار
همی راندیم در وادی تکاور
مرا در زیر پا زیبا کرنگی
همه تن همچو دیبای مزعفر
❈۲۷❈
ترات او به نرمی چون سماری
سریع او به تندی چون کبوتر
زدوده سمش چون روئینه مطرق
خم گردنش چون زرینه خنجر
❈۲۸❈
فرو آویخته دم، ترکمان باف
چو زلف مرد چینی یک به دیگر
سرینی چون سرین گور، فربی
میانی چون میان شیر، لاغر
❈۲۹❈
چو از خرم دره خرم گذشتم
کشن کوهی درآمد پیشم اندر
بنش در رفته در پهلوی ماهی
سرش بگذشته از برج دو پیکر
❈۳۰❈
چو بر آن تند بالا ژرف دیدم
براندام بر زبان «اللهاکبر»
گذشتم زان کریوهٔ صعب و رستم
ازآن کم رفته بد یک چند برسر
❈۳۱❈
بدیدم نغز و خرم سرزمینی
چو فردوسی به دیدار و به منظر
مهین مرزی ز دادآباد و در وی
خجسته مرزبانی دادگستر
❈۳۲❈
امیری، نامداری، کامکاری
که درس نامداری کرده از بر
دلش چون سینهٔ دریا گشاده
ز دانش اندرو بسیار گوهر
❈۳۳❈
ز میران و مهان چون او ندیدم
بسی بنشستهام با میر و مهتر
سخن گوید به تو چونان که گویی
سخن گوید پدر با پور دلبر
❈۳۴❈
مرا استاد شعر پارسی اوست
به نام ایزد، زهی استاد و سرور
بود در خانهاش بزمی و در وی
یکی خوان و در او هر چیز مضمر
❈۳۵❈
ز شاهانه خورشهای گوارا
ز شربتهای دلخواه مقطر
ز رامشهای پرویزی پیاپی
ز بخششهای محمودی مکرر
❈۳۶❈
مهینپور امیر این بزمگه را
بپاکرده پی سور برادر
امیر نامور مسعود بن صید
که دارد از پدر دیدار و گوهر
❈۳۷❈
زهی پیری که دارد این چنین پور
فری چرخی کش است این گونه اختر
دره گز کز نهیب ظلم، شد زار
درو کار کشاورز و کدیور
❈۳۸❈
کنون گر خطهای آباد خواهی
بیا در این ولایت نیک بنگر
که از تدبیر پور اوستادم
بهبینی اندر او نعمای اوفر
کامنت ها