ملکالشعرا بهار:شنیدهام که یلی بود پهلوان رستم کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم
❈۱❈
شنیدهام که یلی بود پهلوان رستم
کشیده سر ز مهابت بر آسمان رستم
ستبر بازو و لاغر میان و سینه فراخ
دو شاخ ریش فرو هشته تا میان رستم
❈۲❈
نیاش سام و پدر زال و مام رودابه
ز تخم گرشاسب مانده در جهان رستم
به کودکی سرپیل سپیدکفته به گرز
سپس به دیو سپید آخته سنان رستم
❈۳❈
بریده کله اکوان دیو و هشته به ترک
به جای مغفر پولاد زرنشان رستم
دریده چرم ز ببر بیان وکرده بهبر
به جای جوشن و خفتان پرنیان رستم
❈۴❈
چو بود یافته ز اخلاط معتدل ترکیب
بماندی ار نشدی کشته رایگان رستم
شنیدم آنکه به چاه شغاد در کابل
نمرد و بیرون آمد ازآن میان رستم
❈۵❈
ز شرم کشتن اسفندیار و شنعت آن
نهاد سر به بیابان هندوان رستم
پی معالجت زخم و دوری از ایران
به جنگلی شد و بود اندر آن مکان رستم
❈۶❈
گزید کیش زراتشت و توبه کرد و نشست
به پیش آتش و گردید زند خوان رستم
چو یافت آگهی از پهلوی که در ایران
گزیده مسند دارا و اردوان رستم
❈۷❈
نفوذ ترک و عرب کمشده است و مردم پارس
نهاده نام خود این کیقباد و آن رستم
کشید رخت به زابلزمین ز خطهٔ هند
به کوه خواجه درون شد چو کهبدان رستم
❈۸❈
بهشهر طاق سپس قلعهای و ارگی ساخت
که دورتر بود از راه کاروان رستم
خرید مزرعهای در جوار طاق و نشست
درون مزرعه خرسند و کامران رستم
❈۹❈
به یاد آتش کرکوی، آتشی افروخت
نهاد نامش کرکوی رستمان رستم
نهفته داشت زر و سیم و گوهر و کالا
از آن زمانه کجا بوده مرزبان رستم
❈۱۰❈
گشادگنج و نشست ازپی عبادت حق
ز مهر ایران سرشار و شادمان رستم
خطا نکرده به تدبیر ملک دست از پای
گذشته از سر دیهیم زرنشان رستم
❈۱۱❈
نکرده خودسری و ساخته به لقمهٔ نان
ز جمع حاصل املاک سیستان رستم
گذشته از سر دعوی سند و بست و فراه
نهفته روی ز مخلوق بدنشان رستم
❈۱۲❈
ز ناگه آمد بهر ممیزی سوی طاق
یکی جوان و ببردش به میهمان رستم
یکی جوانک ازین لاله زاریان که بود
به زر حریص چو بر جنگ هفتخوان رستم
❈۱۳❈
به پای چکمه و پیراهنی و پالتوی
بدان غرور که گفتی بود جوان رستم
به طرز مردم ری گرم شد به نطق و بیان
که درنیافت یکی گفته زان میان رستم
❈۱۴❈
ز جیب قوطی سیگار چون برون آورد
شگفت ماند از آن مخزن دخان رستم
چو زد به آتش سیگار را و برد بهلب
ز حیرت آورد انگشت بر دهان رستم
❈۱۵❈
پذیره گشت ورا در سرای بیرونی
نهاد در بر او خوان پرزنان رستم
چو خواست منقلی از بهر فور، کرد بدل
یکی ز مغبچگان مرد را گمان رستم
❈۱۶❈
شکفته گشت و یکی مجمرش نهاد به پیش
سرود خواند به آیین مسمغان رستم
جوان کشید چو از جامدان برون وافور
به یادش آمد ازگرزهٔ گران رستم
❈۱۷❈
خیال کرد که فور از نژادهٔ کرز است
ازین خیال دلش گشت شادمان رستم
ولی چو فور به تدخین نهاد بر آتش
بجست ناگه از جا سپندسان رستم
❈۱۸❈
بگفت هی پسرآتش کسی به کرز نکوفت
مکن وگرنه شود دشمنت به جان رستم
سپس چوبستی بربست و دود بیرون داد
ز دودو حیرت شد گیج در زمان رستم
❈۱۹❈
گرفت بینی و سرفید و بهر قی کردن
به باغ تاخت ز مشکوی پر دخان رستم
به چاکرانش چنین کفت: گر ز من پرسید
بدو بگویید افتاده ناتوان رستم
❈۲۰❈
جوان از آن روش پهلوان کمی واخورد
که درگذاشت ره و رسم میزبان رستم
هزارها متلک بار پیرمرد نمود
که بازگشت بهناچار سوی خوان رستم
❈۲۱❈
بهشرم گفت: الا ثسپوهر خوشمت هی
پذت هزینه گرت گنج و مهن و مان رستم
هنوز چیزیناخورده خواست جام شراب
جوان و گشت ازین کرده بدگمان رستم
❈۲۲❈
خیال کردکه مهمان غذا برون خوردست
وزین خیال برآشفت بیکران رستم
معاشران عجم می پس از غذا نوشند
چو پیش خورد جوان طیره گشت از آن رستم
❈۲۳❈
جوان چو خورد می کهنه شد بخوان و بکرد
دعای زمزمه آغاز، پیش خوان رستم
ولیک مهمان خامش نماند و صحبت کرد
میان زمزم و زد مهر بر دهان رستم
❈۲۴❈
چو خوان گذارده شد و آب دست آوردند
نهاد بزم به آیین خسروان رستم
نبید و نقل و بخور و ترنج و سیب و انار
به خوانچهای بنهادند و شد چران رستم
❈۲۵❈
چو گرم گشت سرش گفت هان فراز آرید
یکی مغنی با زخمهٔ روان، رستم
ز در درآمد و کرنش نمود زابلئی
چگور برکف و گفتش بزن بخوان رستم
❈۲۶❈
نواخت زخمهٔ سگزی به پهلوی ابیات
شد از نشاط سرشگش به رخ چکان رستم
سه جام خورد و نکرد اعتنا به مرد جوان
از آنکه بد ز اداهاش سرگران رستم
❈۲۷❈
جوان برفت و بیامد به کف یکی ویولن
نمود کوک و نکرد اعتنا بدان رستم
ولی چو کرد به سیم آرشی کمان را جفت
چو تیر راست شد از فرط امتنان رستم
❈۲۸❈
چو رند بود جوان، ساخت پردهٔ بیداد
ز فرط شادی مستانه شد چمان رستم
بخواند قصهٔ اسفندیار رویینتن
که درنبرد بکشتش به رایگان رستم
❈۲۹❈
گریست رستم و شد داغ خاطرش تازه
بگفت کاش نبودی در این جهان رستم
من آن گنه بنکردم که کرد آن گشتاسب
وگرنه بود به جان بندهٔ بغان رستم
❈۳۰❈
گسیل کرد به کاری گزافه پور جوان
بشد جوان و شد از مرگ او نوان رستم
زکردهٔ دگران کو، که کارنامهٔ خویش
بسا شنوده ز دوران باستان رستم
❈۳۱❈
جوان درست نفهمیدکاو چه گفت ولی
بهطبعشد سر تصنیفو رستاز آنرستم
چوگشت صبح فرستاد چند سکهٔ زر
به رسم هدیه به نزدیک میهمان رستم
❈۳۲❈
نهاد خنجر زربن نیام دسته نشان
به روی هدیه به عنوان ارمغان رستم
جوان چو آنهمه زربنه دید، کرد طمع
که دور سازد ازآن کاخ وگنج وکان رستم
❈۳۳❈
پس از دو هفته به رستم بداد دست وداع
فشرد دست وی و ساختش روان رستم
جوان چو شد به خراسان گزارشی برداشت
کههستسرکشو خودکامو بدزبان رستم
❈۳۴❈
به فکر تجزیهٔ سیستان فتاده، از آن
تفنگ و توپ کند جمع در نهان رستم
من اهل قلعهٔ او را نهان فریفتهام
که وقت جنگ بگیرند ناگهان رستم
❈۳۵❈
اگر به بنده ز لشکر دهند گردانی
شود دلیری و گردش بی نشان رستم
سپهبدان خراسان فسون او خوردند
که شد ز همت او نیتش عیان رستم
❈۳۶❈
جوان کشید سوی مرز سیستان جیشی
به قصد طاق که بود اندر آن مکان رستم
سبه پراند پهصحرای رپک وثاخث به دز
که جفت سازد با اندوه و غمان رستم
❈۳۷❈
سپه رسید بر طاق و دیدهبان از ارگ
بدید و گشت خبردار در زمان رستم
گمان نمود ز توران سپاهی آمده است
که بود از ایران پیوسته در امان رستم
❈۳۸❈
بگفت ببر بیان آورند و تیر وکمان
کشید موزه و آویخت تیردان رستم
بدید ببر بیان کرم خورده و ضایع
هم اوفتاده خم از پشت درکمان رستم
❈۳۹❈
فکند چاچی و خفتان وگرز را برداشت
نهاد زین زبر رخش ناتوان رستم
ز قلعه تاخت برون با سه چار نوکر پیر
براند جانب گردان سبکعنان رستم
❈۴۰❈
فکند حمله و زد نعرهای بلند و به گرز
بکوفت از دو سه سرباز، استخوان رستم
بر اوگلوله ببارید از دو سو چو تگرگ
فتاد رخش و بغم گشت توامان رستم
❈۴۱❈
پیاده ماند و نگه کرد و دید سلطان را
شتافت جانب سلطان دوان دوان رستم
ز هیبتشدو سه گز پسنشست مرد جوان
ز بیم کش برساند مگر زیان رستم
❈۴۲❈
به شک فتاد تهمتن که خود مگر بزه کرد
از انکه رفت به پیکار دوستان رستم
ز یکطرفرهیانش به جنگ کشته شدند
اپن دو فکر شد از دیده خونفشان رستم
❈۴۳❈
جوان چو دید که رستم گریست گشت دلیر
بگفت زنده بگیرید هان و هان رستم
بریختند به گردش پیادگان سپاه
چو خیل مورکه گیرند در میان رستم
❈۴۴❈
نخواستتاکشد آنقوم را به مشت و لگد
فکند با لم کشتی یگان دوگان رستم
دواندوانبهسویقلعهشد ز عرصهٔ جنگ
ز خشم، دل شده در سینهاش طپان رستم
❈۴۵❈
جوانچو دیدکهرستمبجست، گفت دهید
بگشت ناگه صد تیر را نشان رستم
بجست در بنچاهی کهداشت ره بهحصار
ز راه نقب سوی قلعه شد دوان رستم
❈۴۶❈
کشیدتخته پل ودرببست وشد محصور
حصار داد به آیین جنگیان رستم
هجوم بردند از هر طرف به قلعه وگشت
طپان ز بیم اسارت نه بیم جان رستم
❈۴۷❈
به یادش آمد ناگه ز وعدهٔ سیمرغ
طلب نمود مر او را از آشیان رستم
تریز جبه به خنجر درید و آخت برون
پری که داشت نهان در میان جان رستم
❈۴۸❈
فسون بخواند وبزد سنگی از برآهن
بجست برقی و شد سخت شادمان رستم
پس از دو ساعت اندر افق سیاهی دید
که میدرآمد از اقصای زاهدان رستم
❈۴۹❈
نگاه کرد به بالا و دید پران است
سطبر مرغی رویینه استخوان رستم
فرو نشست خروشان درون میدانی
که اسپریس نوین کرد نام آن رستم
❈۵۰❈
زپشت مرغ فرو جست لاغر اندامی
که دیده بودش در هند یک زمان رستم
به هندوی سخنی چندگفت ورستم را
سوارکرد و شد از دیدهها نهان رستم
❈۵۱❈
محاصران در دز بستدند و نعره زدند
وزین طرف بهسوی هند شد پران رستم
ببرد همره خودگنج و مال و پیمان کرد
کزین سپس نکند رای امتحان رستم
❈۵۲❈
وگر دوباره بیفتد به یاد ملک کیان
کمست در بر مردان، ز ماکیان رستم!
دروغ و حقه وافور و جعبهٔ سیگار
چسان نهد به بر فره کیان رستم؟
❈۵۳❈
زبان پارسی باستان چگونه نهد
بر تلفظ طهران و اصفهان رستم؟
فراخنای لب هیرمند وگود زره
کجا نهد ببرکند و سولقان رستم؟
❈۵۴❈
چه جای مقبرهٔ مجلسی و مسجد شیخ؟
که نیست درهوس طوس وطابران رستم
بهلونظاهرشان کیخورد فریب چو یافت
خبر ز باطن این قوم بد نهان رستم
❈۵۵❈
خیانتی که به دارا نمودهاند این قوم
به یاد دارد از عهد باستان رستم
همش به یاد بود آنچه رفت ازین مردم
به تاج وتخت شهنشاه اردوان رستم
❈۵۶❈
کجا ز یاد برد آنچه زین جفاکاران
برفت بر سر پرویز و خاندان رستم
همی بگرید از آن غدر ماهوی سوری
به یزدگرد، به صحرای خاوران رستم
❈۵۷❈
ز بیم جست و به سوی قفا ندید، چو دید
که گرگ برگله گشته است پاسبان رستم
براستان که برون زاستانهاند، گریست
چو دیدکجمنشان را بر آستان رستم
کامنت ها