ملکالشعرا بهار:مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون هزار لعنت بر این زمانهٔ ملعون
❈۱❈
مرا دلی است ز دست زمانه غرقه به خون
هزار لعنت بر این زمانهٔ ملعون
ز دستبرد حوادث دل و دماغ نماند
که آن قرین ملالست و این دچار جنون
❈۲❈
بدان خدای که با چند قطره باران داد
به باد حادثه، تخت و کلاه ناپلئون
که تاج و تخت شهی این قدر نمیارزد
که تیر آهی بگشاید از دلی محزون
❈۳❈
فلک به دست کسانی سپرد رشتهٔ کار
که در سرشت، پلیدند و در منش مطعون
قرایح همه همچون رویه نامطبوع
طبایع همه همچون قریحه ناموزون
❈۴❈
حرام ساخته بر خلق زندگی و به خویش
حلال داشته مال و مباح ساخته خون
اگر به زندان، حلق پسر برند به تیغ
به تعزیت نبود مادر و پدر مأذون
❈۵❈
وگر بخواهد نعش پسر ز زندانبان
پدر به زندان گردد بدین گنه مسجون
مرا ز نیستی و مرگ بیم و وحشت نیست
که لذتی نبرم زین حیات ناموزون
❈۶❈
چه تندرست و چه بیمار، پیش دیدهٔ من
خوش است مرگ، چو لیلی به دیدهٔ مجنون
برابر است مرا فکر زندگانی و مرگ
نه از یکی متنفر، نه بر یکی مفتون
❈۷❈
جهان به دیدهٔ من گلشنی است رنگارنگ
حیات در بر من نعمتی است گوناکون
ولی چو از پس یک عمر، بایدم مردن
اگر بمیرم اکنون، نباشمی مغبون
❈۸❈
مبین که نیست تو را در جهان عدیل و قرین
ببین به دیدهٔ عبرت به رفتگان قرون
بسا کس از در سمج اجل درون رفتند
ولی از آن همه یک تن نیامده است برون
❈۹❈
یکی نیامد از آن رفتگان که گوید باز
به کس چه میگذرد، چون بمرد و شد مدفون
کجاست نفس بهیمی و چیست عقل شریف
کجاست روح که از تن رود چو ربزد خون؟
❈۱۰❈
به جز شگفتی و حیرت همی چه افزاید؟
از آنچه دیدی و گفتند گونه گونه سخون
نشد یقین و مسلم نداشت ذوق سلیم
که روح آدمی و نفس چند باشد و چون
❈۱۱❈
بسا کسا که بمردند و رفتهاند از یاد
همی به خواب من آیند هر شبم اکنون
چه حکمتی است که بینیم ما به عالم خواب
بسی مثال که باشد به راستی مقرون؟
❈۱۲❈
به کودکی ز جفای مربیان بودم
ستمکش و عصبی، تلخکام و خوار و زبون
نیافتم خورش خوب از آنکه گفت پدر
که هوش طفل شود کم چو یافت لقمه فزون
❈۱۳❈
به هجده سالگی اندر، پدر بمرد و مرا
سپرد با دو سه طفل دگر به دهر حرون
نه ثروتی که توان برد راه در هر جای
نه بنیتی که توان کرد پنجه با هر دون
❈۱۴❈
چه رنجها که کشیدم به روزگار دراز
چه رنگها که بدیدم ز دهر بوقلمون
اگر نبود به دستم بضاعتی مکفی
ولیک بود به مغزم، قریحتی مکنون
❈۱۵❈
مرا به روز و شبان مونسی نه، غیر کتاب
که بد به مخزنم اندر، کتابها مخزون
از آن سپس منم و نظم و نثر و علم و هنر
که هریکی را خصمی است چیره چون گردون
❈۱۶❈
من از حسود به رنجم ولی هزاران شکر
که نیست با حسد و رشگ، خاطرم مقرون
مراست روحی خالی ز عجز و ذلت و ضعف
مرا دلی است مبرا ز مکر و کید و فسون
❈۱۷❈
پدر به عفت و شرمم چنان مؤدب ساخت
که گشت شرم و حیا با ضمیر من معجون
حیا به شرع پیمبر بزرگتر صفتی است
ولی دریغ که من زین صفت شدم مغبون
❈۱۸❈
حیا برفت و وقاحت به جای او بنشست
زمانه گشت دگرگون و خلق دیگرگون
چو نظم بگسلد و پی سپر شود آداب
ادبنخوانده قوی گردد و ادیب زبون
❈۱۹❈
شود دلیل هنر، کذب و خودستایی و لاف
دلیل بیهنری، خامشی و صبر و سکون
کامنت ها