ملکالشعرا بهار:حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین مر مرا افکند از چشم وزیر راستین
❈۱❈
حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین
مر مرا افکند از چشم وزیر راستین
حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور
دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین
❈۲❈
چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار
تا که گیتی این چنین بودست بودست این چنین
حاسد بیتقوی من حیلهها داند بسی
کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین
❈۳❈
این چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ
کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین
این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد
آتش کید حسودم در دل و جان و جبین
❈۴❈
چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من
در میان دوزخم وان قوم در خلد برین
شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود
کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین
❈۵❈
او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد
من ندانم حیلت و نیرنگ ازین رویم غمین
*
*
چون تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار
مر مرا یار تو میخواندند و میراندند کین
مر مرا یار تو میخواندند و میراندند کین
❈۶❈
چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من
یار بدخواهان شدم این غث و آن دیگر سمین
کامنت ها