ملکالشعرا بهار:فغان از این جهان و ابتلای او که ماندهام عجیب در بلای او
❈۱❈
فغان از این جهان و ابتلای او
که ماندهام عجیب در بلای او
بسان دانه خرد گشت پیکرم
ازین بزرگ سنگ آسیای او
❈۲❈
غنا و شادیش به جای دیگران
به جای من همه غم و عنای او
به جای من چرا بدی همی کند
چو من بدی کردهام بهجای او
❈۳❈
به گوش روزگار بر، فغان من
رسید و داد پاسخی سزای او
بگفت کاین جهان نه زان قبل بود
که ظن بد بری به راستای او
❈۴❈
جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه
سپهر وکهکشان پر ضیای او
روان به راه شغل خویش هر یکی
نجسته شغل دیگری ورای او
❈۵❈
چمیده به اقتضای فعل خویشتن
رمیده زان کجا، نه اقتضای او
به عضو عضو این جهان چو بنگری
گماشته به خدمتی خدای او
❈۶❈
یکی است چشم و دیگریست دید او
یکیست درد و دیگری دوای او
وجود تو هم آلتی است زین جهان
نهاده بهرکاری اوستای او
❈۷❈
نگرکه چیست شغل راستین تو
در این جهان و عرصهٔ وغای او
کسی که شغل راستین خود کند
هماره حاصل است مدعای او
❈۸❈
وگرنه شغل خویشتن هوا کند
به خواری و هوان کشد هوای او
زمین اگر مدار خود فرو هلد
به تنگناکشد فراخنای او
❈۹❈
وگر قمر ز راه خویش کژ رود
فتد ز کار، خنگ بادپای او
تو هم گر از وظیفه زآستر شوی
بلای دهر بینی و جفای او
❈۱۰❈
وظیفه تو چیست اندرین جهان؟
بکوش تا رسی به انتهای او
ترا وظیفه خدمتست و مردمی
به مردمان و، هیچ نی سوای او
❈۱۱❈
چو کژدمی کنی به جای مردمی
پذیره شو به زهر جانگزای او
کامنت ها