ملکالشعرا بهار:منصور باد لشکر آن چشم کینهخواه پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
❈۱❈
منصور باد لشکر آن چشم کینهخواه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
❈۲❈
رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او
غرقه شدم به بحر به امید آشناه
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه
❈۳❈
این درد و این بلا به من از چشم من رسید
جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه
ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
❈۴❈
بر قد سروقدان کمترکنی نظر
بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه
ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
❈۵❈
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه
گر علتیت نیست چرا در زمان بری
در حلقههای زلفش نشناخته پناه
❈۶❈
ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج
اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه
چونبنده گشت جاهل وخودکام وبیادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه
کامنت ها