ملکالشعرا بهار:باد صبح ازکوهسار آید همی یاد یار غمگسار آید همی
❈۱❈
باد صبح ازکوهسار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی
یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی
❈۲❈
بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی
قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زیبانگار آید همی
❈۳❈
بر فراز فرق، سیمین چادرش
لعبتی سیمین عذار آید همی
باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی
❈۴❈
در نشیبش سبز وادیها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی
راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی
❈۵❈
خیل در خیل و درفش اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی
کوشکها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی
❈۶❈
گردشان اشجار چون جیشی که تنگ
گرد برگرد حصار آید همی
یا تناور کشتیئی در سخت موج
کشپسازکوشش قرار آید همی
❈۷❈
آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چونیکی سیمینه تار آید همی
ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی
❈۸❈
گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی
آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی
❈۹❈
گرنه چرخست از چهاش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی
وز چه همچون کهکشان در وی پدید
اختران بیشمار آید همی
❈۱۰❈
سبزه اندر سبزه یا بیپر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی
چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی
❈۱۱❈
چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی
بویهای تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی
❈۱۲❈
بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی
هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی
❈۱۳❈
در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی
جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی
❈۱۴❈
هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی
چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی
❈۱۵❈
مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی
شاخ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی
❈۱۶❈
سیب زرد و اندر او رگهای سرخ
همچو روی بادهخوار آید همی
شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
❈۱۷❈
*
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی
❈۱۸❈
صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی
یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بیقرار آید همی
❈۱۹❈
ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی
در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بییاری به بار آید همی
❈۲۰❈
وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی
آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی
❈۲۱❈
راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش نوک خار آید همی
تا زرت در دست و زورت در تن است
آسمانت دوستار آید همی
❈۲۲❈
چون زرت بگسست زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی
برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی
❈۲۳❈
من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی
گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی
❈۲۴❈
و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی
من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی
❈۲۵❈
مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی
کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی
❈۲۶❈
چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی
یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی
❈۲۷❈
لیک از ین یاران به روز بیکسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی
فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکتههای شاهوار آید همی
❈۲۸❈
دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی
بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
کامنت ها