ملکالشعرا بهار:بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
❈۱❈
بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا
خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا
ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
❈۲❈
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
❈۳❈
گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
❈۴❈
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»
«خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»
❈۵❈
زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز
بک بچگان رده شده در آن درازنا
تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست
شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا
❈۶❈
زانروده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف
چون کرمکان بکردی در برکه آشنا
چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی
خردک همی برآید برتنت دست وپا
❈۷❈
از برکه اندر آیی نرمک میان خوید
وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا
از آفتاب و باد نگهداردت گیاه
وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا
❈۸❈
آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب
استارگانت یار و شب و روزت اقربا
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
❈۹❈
در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
این جادویی از آنت بیاموخت روزگار
کز شرّ دشمنان منافق شوی رها
❈۱۰❈
دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی
در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما
همزادگانت بیشترین از میان روند
تو لیک چیرهآیی درکوشش بقا
❈۱۱❈
گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد
گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها
زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی
اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا
❈۱۲❈
هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت
تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا
چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی
شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا
❈۱۳❈
ازگوشهای درآیی و رانی تحیتی
وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا
لختی خموش مانی و بینی که بردمید
از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا
❈۱۴❈
آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو
این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا
شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه
یکباره کارشان تو بگایست و من بگا
❈۱۵❈
زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر
بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا
رفتار دوستان به تو باری اثرکند
آری مؤثر است محیط جهان به ما
❈۱۶❈
تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی
تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا
میبینمت که از همگان گوی بردهای
کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا
❈۱۷❈
چشمی فراخ داری و حلقی فراختر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
کرده بکش دو دست و روان کرده پایها
❈۱۸❈
از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب
گیری به دست ساحل و پاها کنی رها
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟
❈۱۹❈
نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی
کز تو گذشته است در ادوار ارتقا
در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک
گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا
❈۲۰❈
از بام تا به شام، تو و همگنان تو
هستید مست عربده و کینه و مرا
من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب
خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا
❈۲۱❈
این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم
موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟
فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند
بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا
❈۲۲❈
اکنون فزون شد ستید اندر سرای من
وز من ربود خواهید این باغ واین سرا
اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
❈۲۳❈
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
❈۲۴❈
دار فریب و خانه جور و سرای کفر
بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا
❈۲۵❈
آوخ که مرغ و بره اجازت نمیدهند
ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا
بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
❈۲۶❈
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آن که دارد در پارسی ذکا
کامنت ها