ملک‌الشعرا بهار:به روی روز چو از خون اثر پدید آمد سپاه شب را روی ظفر پدید آمد
❈۱❈
به روی روز چو از خون اثر پدید آمد
سپاه شب را روی ظفر پدید آمد
چو آفتاب، سنان‌های زر به خاک افکند
مه دو هفته چو سیمین سپر پدید آمد
❈۲❈
همی تو گفتی خورشید در تنور افتاد
که از قفایش چندان شرر پدید آمد
تنور مغرب چون سرد شد ز شعلهٔ خور
به خوان مشرق قرص قمر پدید آمد
❈۳❈
عقیدت از پی تردید و شک عیان کردید
عزیمت از پس بوک و مگر پدید آمد
ستارگان را هولی عظیم رفت به دل
چو جرم ماه به چندان خطر پدید آمد
❈۴❈
شدند پیدا هریک چو نیمدانگی سیم
خلاف زهره که چون تاج زر پدید آمد
نجوم تافتهٔ نعش برکمرگه چرخ
چو تکمه‌بند دوال کمر پدید آمد
❈۵❈
نبسته رخت سفر خادمم درست هنوز
که آن بدیع نگاربن، ز در پدید آمد
چه گفت؟ گفت که ای از سفر نیاسوده
مگر چه رفت که بازت سفر پدید آمد
❈۶❈
بتان مصری و خوزی نه بس که اندر دلت
هوای سیمبران خزر پدید آمد
مگر به بغداد ایدون شنیده‌ای که بتی
به‌تازگی به «فرشوادگر» پدید آمد
❈۷❈
و یا به پهنه مازندران گلی تازه
که نیست هرگز مثلش دگر،پدید آمد
درین سفر نچنی هرگز آن گلی کاینک
میان خانه‌ات اندر حضر پدید آمد
❈۸❈
حدیث او به دلم بر شراره زد وآنگاه
قوی بخاری از آن شرر پدید آمد
از آن بخار به مغز اندرم سحابی خاست
وز آن سحاب ز چشمم مطر پدید آمد
❈۹❈
همی چگویم کاندر دلم چه تاثیری
از آن نگارین و آن چشم تر پدید آمد
ز تندباد عتابش غباری از آزرم
به‌روی چهرهٔ خوی کرده بر پدید آمد
❈۱۰❈
جواب دادم و یزدان گواست کاندر آن
هرآنچه بود همه سربسرپدید آمد
همی چه گفتم؟ گفتم که ای نگارین‌روی
به صانعی که ز صنعش بشر پدید آمد
❈۱۱❈
درون جانست آن عهد استوار، کجا
میان ما و تو زبن پیشتر پدید آمد
گمان مبر که دگرگون کنم به خواهش دل
تعلقی که به خون جگر پدید آمد
❈۱۲❈
در آزمایش من جهد کرده‌ای بسیار
بیار تا چه ازبن رهگذر پدید آمد
مصاحبان را پیوسته امتحان نکنند
از آن سپس که یکی راگهر پدید آمد
❈۱۳❈
اگر ببستم رخت سفر به خوزستان
هزار تجربت از این سفر پدید آمد
دو دیگر آنکه ز دیدار کارخانه نفت
رضایت ملک دادگر پدید آمد
کامنت ها