ملکالشعرا بهار:شیرینلبی که آفت جانها نگاه اوست هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست
❈۱❈
شیرینلبی که آفت جانها نگاه اوست
هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست
کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش
گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست
❈۲❈
گویند یار خون دل خلق میخورد
وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست
او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر
وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست
❈۳❈
گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟
گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست
گفتم بغیر عشق چه باشدگناه من
گفتند زندگانی عاشق گناه اوست
❈۴❈
جانا بهار صید زبانبستهایست لیک
چیزی که مایهٔ نگرانی است آه اوست
کامنت ها