ملکالشعرا بهار:راستی روی نکویش به گلستان ماند خط و خالش به گلو سبزه وریحان ماند
❈۱❈
راستی روی نکویش به گلستان ماند
خط و خالش به گلو سبزه وریحان ماند
نه همینش دو رخ تازه بود، چون گل سرخ
که دهانش به یکی غنچهٔ خندان ماند
❈۲❈
دستگاهی که در آنجا نبود حوروشی
گر همه باغ بهشت است به زندان ماند
چکنم گر به غمت شهره نباشم درشهر
عشق در دل نتوان گفت که پنهان ماند
❈۳❈
تجربت شدکه ز هجران نتوان رست به صبر
زان که دردیست صبوری که به درمان ماند
هرکهرا نیست به دل عشق و به سر سودایی
حیوانی است منافق که به انسان ماند
❈۴❈
نه عجب گر بچکد خون دل از چشم بهار
پیش آن غمزهٔ خونین که به پیکان ماند
خطه دلکش بجنورد بهشتی است دربغ
کز خراسان بود و هم به خراسان ماند
کامنت ها