ملکالشعرا بهار:از داغ غمت جانا میسوزم و میسازم چون شمع ز سر تا پا میسوزم و میسازم*
❈۱❈
از داغ غمت جانا میسوزم و میسازم
چون شمع ز سر تا پا میسوزم و میسازم*
از زشتی بدخوبان وز جور نکورویان
گه زشت وگهی زیبا میسوزم و میسازم
❈۲❈
درویش ز دروبشی شاه از طمع بیشی
لیکن من از استغنا میسوزم و میسازم
سرخ ازتف عشقم دل، زرد از غم یارم رخ
دایم چو گل رعنا، می سوزم و میسازم
❈۳❈
چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن
در مجمر از آن تنها، میسوزم و میسازم
حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی
من ز ابلهی آنها میسوزم و میسازم
❈۴❈
نوربست مرا در دل، ناریست مرا در سر
زپن هر دو چراغآسا میسوزم و میسازم
با اشگ روان چون شمع بربسته لب از شکوه
مردانه و پابرجا میسوزم و میسازم
❈۵❈
دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش
پوشیده و ناپیدا میسوزم و میسازم
بستم زشکایت لب وزتن نگشود این تب
چه خامش و چه گویا میسوزم و میسازم
❈۶❈
داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم
من ای پسر از آبا میسوزم و میسازم
از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بیفریاد
من ز آدم و از حوا میسوزم و میسازم
❈۷❈
از خلد به راه آورد، انباز منست این درد
تا پا نکشم ز اینجا میسوزم و میسازم
مرغی است روان من، افتاده به دام تن
در دامگه اعضا میسوزم و میسازم
❈۸❈
یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من
پیوسته رها کن تا میسوزم و میسازم
زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد
با چشم و دل بینا میسوزم و میسازم
❈۹❈
دیریست که بیمارم بس مشغلهها دارم
وز حسرت استشفا میسوزم و میسازم
شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب
سختست غمم اما میسوزم و میسازم
کامنت ها