ملکالشعرا بهار:این شنیدم بینشا در بزم رندان گفتهای یافته ره سستیئی در نظم و نثر متقنم
❈۱❈
این شنیدم بینشا در بزم رندان گفتهای
یافته ره سستیئی در نظم و نثر متقنم
در سیاست هرچه گفتی دارمت معذور از آنک
بودهای مزدور و بر مزدور نرم است آهنم
❈۲❈
این زمان بر نظم و نثرم چربدستی می کنی
دست کوته کن که سوزانست اینجا روغنم
ره نیابد هیچ پستی در من از توفیر وقت
من نه شمع شامگاهم کآفتاب معلنم
❈۳❈
گردش ایام از حالت نگرداند مرا
کهنه چو خایی نیم ای خواجه زرین جوشنم
پاک و روشن شبچراغم ایمن از نقص و فتور
خود نه فانوسم که سوزد شعلهای پیراهنم
❈۴❈
دامنم چون دامن عیسی است پاک از هر عوار
کی کند آلوده طعن این یهودان دامنم
تو به نور من مرا بینی به تاریکی مقیم
خندی و گویی که تاریک است نجم روشنم
❈۵❈
من چراغ نوربخشم بر سر دریای ژرف
نور هر سو رانده و مانده سیه پیرامنم
تشنه میرد شیر و به آبشخوار خوکان نگذرد
چون سخن گویی تو باری من زنخ کمتر زنم
❈۶❈
این خموشی را غنیمت دان که گر از لابدی
در سخن آیم بسی همچون تو را خامش کنم
چون قلم در دست گیرم لوح مکنونات را
گرد سرگردانم و آنجا که خواهم افکنم
❈۷❈
گاه بیخ نیتت را از نهادت برکشم
گاه تخم فکرتت را درکلاهت بشکنم
چشم بهروزی مدار از رنجش من زان که من
چون برنجم خاک در چشم فلک بپراکنم
❈۸❈
صعب دریایی خطیرم لیک آرام و خموش
آوخ ار انگیزش خشمی بلرزاند تنم
سنگ بر شهلان میفکن خشت بر دریا مزن
یال شیر نر مپیرا، دم فروکش، کاین منم
کامنت ها