ملکالشعرا بهار:بگرفتم آفتابه که گیرم ره مبال آژان گرفت راهم و گفتا اجازه نیست
❈۱❈
بگرفتم آفتابه که گیرم ره مبال
آژان گرفت راهم و گفتا اجازه نیست
گفتم تو تا اجازه فراز آری از رئیس
من ریدهام به خویش، بگفتا که چاره چیست
❈۲❈
یاران نظر کنید که جز من به روزگار
آنکس که بی اجازهٔ دولت نریده کیست
کامنت ها