ملکالشعرا بهار:دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما
❈۱❈
دربغ و درد که از کید فتنهٔ گردون
بشد صبوری ازما چوشد صبوری ما
دریغ از آن دل آگاه و خاطر دانا
که بردرند ز غم جامه صبوری ما
❈۲❈
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
به خانقاه غم آمد دل سروری ما
تنم بسوخت ز اندوه هجر و دوری او
چگونه ساخت ندانم به هجر و دوری ما
❈۳❈
چو نور باصره امد ز چشم ما پنهان
فغان و ناله که شد دور دور کوری ما
بهار با دل غمگین خود چنین می گفت
که مصرعی است به تاریخ او ضروری ما
❈۴❈
سری ز جان برآورد و این چنین بهسرود
بشد صبوری از ما چو شد صبوری ما
کامنت ها