ملکالشعرا بهار:آه از انسان که چون شود سوی پست هیچ چیزش نمیشود پابست
❈۱❈
آه از انسان که چون شود سوی پست
هیچ چیزش نمیشود پابست
ور شود سوی اوج، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
❈۲❈
گه به عینالحیات گیرد جا
گَه شود شومتر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
❈۳❈
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زانسبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
❈۴❈
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
❈۵❈
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعتها
وین بدآموزی و شناعتها
❈۶❈
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلقرا ساختهاستدشمن خویش
❈۷❈
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
❈۸❈
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
اینچنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفتهاند این است !
❈۹❈
هیچ نشنیده نکتهای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحهای زکتاب
خوب و بد را بهپای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
❈۱۰❈
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز میشمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
❈۱۱❈
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
❈۱۲❈
آنچنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
❈۱۳❈
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
❈۱۴❈
محوکرده به خنجر خونریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
❈۱۵❈
دایهای مهربانتر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
❈۱۶❈
همهچشمشبهمالهمسایه است
وای طفلی کش این سبع دایه است
متجددنما و کهنهپرست
بیرقم، قوشچی و بی می، مست
❈۱۷❈
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
❈۱۸❈
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
❈۱۹❈
بدبودهرچهخلقبدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم بهدست مردم نه
کار مردم بهدست مردم به
❈۲۰❈
چون شنید این، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و رعاع اا
❈۲۱❈
مردمان را همج خطاب کند
جاهل و گول و کج حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
❈۲۲❈
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرقها دارد
❈۲۳❈
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
❈۲۴❈
کاندو بودند مهتران عرب
صاحبعلمو جود وفضلو ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
❈۲۵❈
نه شرف بوی کردهای نه گهر
نه پدر دیدهای و نه مادر
زادهٔ فتنهای و فتنه نهاد
فتنه بر خوبش گشتهای، فریاد!
کامنت ها