ملک‌الشعرا بهار:رسم مکتب بود که استادت پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
❈۱❈
رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
❈۲❈
گر نخوانی و سهل‌انگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نزد همزادان
❈۳❈
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
❈۴❈
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید ره‌نورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
❈۵❈
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
❈۶❈
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
❈۷❈
چون روان با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژنده‌پوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
❈۸❈
دانشی را که کرده‌ای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
❈۹❈
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست بس مشگل
داد باید به کار باری دل
❈۱۰❈
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت می‌شوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفه‌شناس
❈۱۱❈
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
❈۱۲❈
هر صباحی وظیفه‌ایت نهند
هر دمی درس تازه‌ایت دهند
یاد نگرفته نکته‌ای زین یک
می‌دهد درس دیگریت فلک
❈۱۳❈
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
❈۱۴❈
افتی اندر شکنجه‌های زمان
مرد بی‌درد و درد بی‌درمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
❈۱۵❈
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخم‌ها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
❈۱۶❈
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسی‌القلب و بی رگ و بی‌حس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
❈۱۷❈
درد چون رفت، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
❈۱۸❈
مرد بی‌شرم، بی عفاف شود
حیله سازد، دروغ‌باف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
❈۱۹❈
خیزد این خوی‌های نسناسی
ربشه‌اش از وظیفه‌نشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
❈۲۰❈
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
❈۲۱❈
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشت‌نامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نام‌خوار شوند
❈۲۲❈
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
❈۲۳❈
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
❈۲۴❈
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانش‌پژوه صاحب‌جاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
❈۲۵❈
هرکه بر نفس خو‌یش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بی‌نیاز و دولتمند
❈۲۶❈
آن کسی خوبش را به‌نام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
❈۲۷❈
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
❈۲۸❈
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
❈۲۹❈
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بی‌معنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
❈۳۰❈
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بی‌عقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
❈۳۱❈
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است می‌شودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
❈۳۲❈
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
❈۳۳❈
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
❈۳۴❈
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامه‌ای محکم
پس مرگ خود اندر‌بن عالم
❈۳۵❈
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آن‌یکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
❈۳۶❈
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفته‌هایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
کامنت ها