ملک‌الشعرا بهار:داشت مردی جوان رفیقی چند همه با هم برادر و دلبند
❈۱❈
داشت مردی جوان رفیقی چند
همه با هم برادر و دلبند
این جوانان سادهٔ دین‌دار
کرده در دل به مبدئی اقرار
❈۲❈
خانه‌هاشان به یکدگر نزدیک
همه با هم به کیف و حال شریک
دیوخویی به صورت انسان
زاین به خود بسته تهمت وجدان
❈۳❈
گشت‌با آن جوان ز بیرون دوست
متحد چون‌دو مغز دریک پوست
حلقهٔ دوستی بجنبانید
سرش از دوستان بگردانید
❈۴❈
ظاهر خوبش را چنان آراست
که تو گفتی فرشته‌ای زیباست
چند سطر از «لافنتن» و «مولیر»
چند شعری ز «روسو» و «ولتر»
❈۵❈
گه ز «مونتسکیو» سخن راندی
گه ز «داروین» مقالتی خواندی
سخنان قشنگ ساده‌فریب
برد از آن ساده‌لوح صبر و شکیب
❈۶❈
گفت دین تو چیست؟ مرد جوان
گفت ابلیس: دین من وجدان
گفت‌با او: رفیق!وجدان چیست؟
گفت:وجدان به غیر وجدان نیست
❈۷❈
هست حسی درون قلب نهان
که بود نام نامیش وجدان
مرد را در عمل جواز دهد
خوب را از بد امتیاز دهد
❈۸❈
خوب و بد چون مطابق عقل است
فرق دادن میانشان سهل است
ای بسا کارها که در اسلام
مرتکب می‌شوند و نیست حرام
❈۹❈
لیک وجدان حرام می‌داند
در ره عقل، دام می‌داند
چون قصاص و تعدد زوجات
روزه و حج و غزو و خمس و زکوه
❈۱۰❈
وی بسا چیزهاکه در اسلام
هست کاری قبیح و فعل حرام
لیک وجدان مباح می‌خواند
زان که عیبی در آن نمی‌داند
❈۱۱❈
چون ربا و قمار و ساز و شراب
وز زنان لطیف رفع حجاب
که ربا در تجارت عالم
گر نباشد جهان خورد برهم
❈۱۲❈
نیز ساز و شراب ناب و قمار
هیئت اجتماع راست به کار
وین وجودِ لطیف یعنی زن
تا به کی زندگی کند به کفن
❈۱۳❈
چون که عضو مهم جامعه اوست
بودنش عضو اجتماع، نکوست
نه خداییست نی پیامبری!
بی موثر وجود هر اثری!
❈۱۴❈
دین بپا شد برای عامی چند
کار دین پخته شد ز خامی چند
کار این مردم از سیاه و سفید
نرود پیش جز به بیم و امید
❈۱۵❈
نبی از بهر پیشرفت امور
دوزخ و نارگفت و جنت و حور
چون که خود دعوی خدایی داشت
منتی بر سر عموم گذاشت
❈۱۶❈
ناتمام و بریده صحبت کرد
از خدای ندیده صحبت کرد
تا رباست کند به خلق زمین
کند و بندی نهاد نامش دین
❈۱۷❈
چون که وجدان به مرد یار بود
دگر او را به دین چه کار بود
گشت ز افکار مرد باوجدان
مرد دین از عقیده روگردان
❈۱۸❈
چون اساسی نداشت معتقدش
وز اَب و مام بود مستندش
زود بلعید قول آن نسناس
مرد نادان چو «حب دکتر راس»
❈۱۹❈
به یکی دم دمیدن لب او
گشت وبران بنای مذهب او
دین او چون حباب گشت خراب
رفت برباد ازآن که بود بر آب
❈۲۰❈
خمس و روزه گریختند ازو
شد فرامش نماز و غسل و وضو
دوستان قدیم را خر خواند
غزل الوداع را برخواند
❈۲۱❈
اهل مندیل را تماخره کرد
گاه بدگفت وگاه مسخره کرد
هرکجا دید مرد ملایی
سیدی، روضه‌خوانی، آقایی
❈۲۲❈
صاد صلواهٔ را بلند کشید
با سلامی به ریششان خندید
کامنت ها