ملکالشعرا بهار:یار طرار از این به تنگ آمد تیر تدبیر او به سنگ آمد
❈۱❈
یار طرار از این به تنگ آمد
تیر تدبیر او به سنگ آمد
لاجرم ساخت با زنی بدکار
گفت هرجا، زن منست این یار
❈۲❈
رفت با زن به خانهٔ آن مرد
رخ زن پیش مرد یکسو کرد
گفت: خانم به همره مادر
رفته بودند مدتی به سفر
❈۳❈
تازه باز آمدند با شادی
سپری گشت عهد ناشادی
هست آزاد و با تمیز این زن
در برم همچو جان عزیز این زن
❈۴❈
میرود بیحجاب از خانه
رخ نپوشید ز مرد بیگانه
چون که آزاد وتربیت شده است
همه جا میرویم دست به دست
❈۵❈
هست این زن شریک زندگیم
بندهاش مفتخر به بندگیم
وان زن بیعفاف و پر حیله
یک قر و صد هزار غربیله
❈۶❈
گفته هر روز راز با مردی
خفته هر شب کنار نامردی
خاست بر پای و طاق طاق کنان
نزد بانو شتافت خندهزنان
❈۷❈
روی هم را زمهر بوسیدند
راز گفتند و راز پرسیدند
پس بلایه گرفت دست گلین
کش ز پرواره آورد پایین
❈۸❈
دست خود راکشید کدبانو
به ادب گفتن با زن جادو
که ببخشید چرک و شوخگنم
همچنین چرگن است پیرهنم
❈۹❈
زن بدکار گفت وای این چیست
از تو پاکیزهتر به عالم نیست
کفتگوشان چو گشت طولانی
خاست بر پای مرد وجدانی
❈۱۰❈
نرمک آواز کرد خاتون را
هر دو رفتند و شوی ماند بجا
کامنت ها