ملک‌الشعرا بهار:دیرگاهی بر این وَتیره گذشت روز رخشان و شام تیره گذشت
❈۱❈
دیرگاهی بر این وَتیره گذشت
روز رخشان و شام تیره گذشت
گشت ناگاه شوی زن سفری
گفت زن: بایدت مرا ببری
❈۲❈
گفت‌مرد: این‌سفرنه‌دلخواه است
که رئیس اداره همراه است
هم به پاس اثاثهٔ خانه
بایدت ماند، پُر مزن چانه
❈۳❈
از قضا نیستی تو هم تنها
پیشت آید رفیق تازهٔ ما
می کند با تو خانمش یاری
او خود از توکند نگهداری
❈۴❈
کیست به از رفیق وجدان کیش
که سپردن بدو توان زن خویش
بس که فاسد شدست خوی بشر
نه برادر بود امین نه پسر
❈۵❈
در جهان اعتماد و اطمینان
نیست الا به مرد با وجدان
دین و ایمان همه خرافاتست
مایهٔ کین و اختلافاتست
❈۶❈
بس فقیها که دام شرعی ساخت
مومنان را میان دام انداخت
شیخ دیگرکلاه شرغی دوخت
تا قبای ترا به غیر فروخت
❈۷❈
زوجه خلق را دهند طلاق
بهر غیری کنند عقد و صداق
لیک مردی که اهل وجدانست
دلش از فعل بد هراسانست
❈۸❈
او بدی را به چشم بد بیند
شرر تو زیان خود بیند
نیست در نیکیش امید بهشت
زان که باشد به طبع نیک سرشت
❈۹❈
وز بدی دوزخش نترساند
که بدی را به طبع بد داند
نکند بدکه بد به طبع بد است
نیک باشد که نیکی از خرد است
❈۱۰❈
نیک و بد را شناسد از وجدان
هست وجدان برابرش میزان
زن اگر چند نرم‌تر شده بود
ز ابتلائی دلش خبر شده بود
❈۱۱❈
بیمی افتاده بود در دل او
نگران بود ازین سفر دل او
لیک شوهر شکیب فرمودش
بوسه‌ها داد و کرد بدرودش
❈۱۲❈
دست وجدان‌فروش را بفشرد
رفت و آن دنبه را به گرگ سپرد
رفت شوی و رفیق کج‌بنیاد
به فریب زن رفیق ستاد
❈۱۳❈
روزی آمد به نزد آن دلبر
ساخته از دروغ مژگان تر
گفت زن: چیست؟ گفت چیزی نیست
آن که در دل غمی ندارد کیست؟!
❈۱۴❈
دگرین روز هم بدین منوال
شد به نزدیک آن بدیع جمال
چشم‌ها سرخ و مژه اشک‌آلود
گونه‌های زرد و پای چشم کبود
❈۱۵❈
زن ز نازک‌دلی به تنگ آمد
پای خود داریش به سنگ آمد
قسمش داد و گفت: دردت چیست؟
چشم سرخ و رخان زردت چیست؟
❈۱۶❈
گفت اندر فشار وجدانم
راز کس فاش کرد نتوانم
سومین روز ساخت آن مکار
خویش را زرد و لاغر و بیمار
❈۱۷❈
بود بازیگری نمایش باز
لاجرم کرد این نمایش، ساز
رفت و خود را بدین ضعیفه نمود
صد هزاران غمش به غم افزود
❈۱۸❈
کفت زن چند ازبن نهفتن راز
چیست این روی زرد و گرم و گداز
خانمت در کجاست کاین دو سه روز
اندرین جا نشد جمال‌افروز
❈۱۹❈
این چه حالی و این چه ترکیبی است
این چه وضعی و این چه ترتیبی است
جای غمخواری از من دلریش
بر غم من فزوده‌ای غم خویش
❈۲۰❈
گرچه چیزی ز تو نفهمیدم
به خدا کز تو سخت رنجیدم
چون شد آن ریوساز حیلت کر
در دل خویشتن سوار به خر
❈۲۱❈
صیدش اندرکنار دانه رسید
تیری افکند و بر نشانه رسید
گفت اکنون که فحش خواهی داد
گویم این راز هرچه بادا باد
❈۲۲❈
پای رنجش چو در میان آمد
راز پوشیده بر زبان آمد
داد سوگند مرد حیلت‌ساز
که زن آن راز را نگو باز
❈۲۳❈
گفت بار نخست کاینجا من
آمدم میهمان به همره زن
وز تو آن حجب و شرم را دیدم
در دل خود بسی پسندیدم
❈۲۴❈
چون که بیرون شدیم ازین خانه
شرح دادم ز بهر جانانه
گفتمش پند گیر ازین خانم
عقل و دانش‌پذیر ازین خانم
❈۲۵❈
که به چندین عفاف وسنگینی
داشت زیبندگی و رنگینی
زن‌چو این سرزنش ز من بشنید
بی محابا به روی من بدوید
❈۲۶❈
گفت محو جمال او شده‌ای
عاشق خط و خال او شده‌ای
خوردم از بهر او قسم بسیار
تاکه قانع شد وگرفت قرار
❈۲۷❈
لیک در قلبش این ملال بماند
گفتگو طی شد و خیال بماند
کامنت ها