ملکالشعرا بهار:پیش زن مدح دیگران مکنید خوبی غیر را بیان مکنید
❈۱❈
پیش زن مدح دیگران مکنید
خوبی غیر را بیان مکنید
زان که جنس لطیف بیباکست
هم حسود است و هم هوسناک ست
❈۲❈
حُسن زن گر شنید رشگ برد
حسن مرد ار شنید دل سپرد
بار دیگر چو آمدیم اینجا
همره هم، قدم زدیم اینجا
❈۳❈
بازگشتیم سوی خانهٔ خوبش
دیدمش سر فکنده اندر پیش
الغرض چند دردسر دهمت
آخر کار را خبر دهمت
❈۴❈
شد مسلم که جفت احمق من
ظن بد برده است در حق من
چون مرا عاشق تو یافته است
در بر شوهرت شتافته است
❈۵❈
من ندانم چه گفته است آنجا
یا چه از وی شنفته است آنجا
لیک دانم شدند عاشق هم
هر دو از جان و دل موافق هم
❈۶❈
شوهرت چو سفر نمود ز شهر
زن من هم نمود از من قهر
چند روزی نیافتم اثرش
ناگهان آمد از سفر خبرش
❈۷❈
شد محقق که آن زن بیباک
همره شوهرت زده است به چاک
نه غمم از برای خود تنهاست
بیشتر غصهام برای شماست
❈۸❈
شوهرت را وفا و وجدان نیست
بلکه درندهایست انسان نیست
چون منی را چه باک گر آزرد
چون تویی را چرا ز خاطر برد؟
❈۹❈
هرکه در خانهاش فرشتهایست
گر دهد دل به دیو، مردم نیست
زن که از شوهری چو من دل کند
کی شود شوهر ترا دلبند
❈۱۰❈
وان که ازچون تو خانمی شد سیر
دل به یاری دگر نبندد دیر
وه که دینی نماند و وجدانی
نه مسلمانی و نه انسانی
❈۱۱❈
بس که از این دروغها پرداخت
زن بیچاره را ز پای انداخت
زن ز پای اوفتاد و رفت از هوش
مرد پتیاره برکشید خروش
❈۱۲❈
آبش افشاند و برکشید لباس
سینه مالید و زد فراوان لاس
چون زن آمد به هوش و آه کشید
خویش را در کنار فاسق دید
❈۱۳❈
خواست زن تا به شوی نامه کند
آتش دل به نوک خامه کند
مرد کفتش چه می کنی ؟هشدار!
قسم خویشتن فرا یاد آر
❈۱۴❈
چه ثمر زین شکایت آرایی
بجز از افتضاح و رسوایی
کاین دو تن بر من و تو میخندند
چون رسد نامه، شیشکی بندند
❈۱۵❈
نیست ما را، بهعین سرپوشی
چارهای غیر صبر و خاموشی
چند روزی از این حدیث گذشت
خانم از رنج و غصه ناخوش گشت
❈۱۶❈
هیچ ننوشت بهر شوهر خویش
که از او داشت دست بر سر خویش
گرچه شویش نوشت نامه بسی
لیک از آنها خبر نیافت کسی
❈۱۷❈
زان که آن نامهها به نام و نشان
داشت عنوان مرد بیوجدان
مرد بی دین نهفت آنها را
تا ز هم بگسلد روانها را
❈۱۸❈
و آنچه از بهر زن حوالت کرد
مرد بیدین بهخورد و حالت کرد
شد چو دیگ و چراغ زن بیزیت
به گروگان نهاد اثاث البیت
❈۱۹❈
ربح سنگین و خلق بیانصاف
خانه گشت از اثاث منزل صاف
مرد بیدین بیامدی همه روز
چهره غمگین چو مردم دلسوز
❈۲۰❈
ندبه کردی و حسب حالی چند
وام دادی به زن ریالی چند
چون نیامد خبر ز جانب شو
زن یقین کرد گفتهٔ یارو
❈۲۱❈
پس زمستان رسید و برف افتاد
ماهرو در غمی شگرف افتاد
چون کهاز شویخو وکالتداشت
دل به اندیشهٔ طلاق گماشت
❈۲۲❈
نفقه و کسوه را بهانه نهاد
با جوان راز در میانه نهاد
وآن جوان دو روی کاغذ ساز
ساخته بود کاغذی ز آغاز
❈۲۳❈
چون که بشنید از زن آن گفتار
گفت شرمندهام از این رفتار
زآن که شوی فسادکامهٔ تو
کرد صادر طلاقنامهٔ تو
❈۲۴❈
زن دلریش بینوای فقیر
گشت همشادمان و هم دلگیر
از ره رشگ و حقد و بدحالی
دلش از مهر شوی شد خالی
❈۲۵❈
پس به محضر شدند آن دو به هم
زنو شوهر شدند آندو بههم
بعد چندی شنید بدکردار
کاینک آید ز راه، شوهر یار
❈۲۶❈
آید و خانه را تهی بیند
تهی از ماه خرگهی بیند
پس اندک تجسس و تفتیش
میبرد پی به قصهٔ زن خویش
❈۲۷❈
ماجرائی بزرگ خواهد دید
دنبه را نزدگرگ خواهد دید
نکند لاجرم شکیبایی
می کند افتضاح و رسوائی
❈۲۸❈
تندبادی به مغز او بوزبد
لحظهای فکر کرد و چاره گزید
کامنت ها