ملکالشعرا بهار:داشت همسایهای به حبس مقیم پیرمردی بزرگوار و حکیم
❈۱❈
داشت همسایهای به حبس مقیم
پیرمردی بزرگوار و حکیم
پیرشد با جوان رفیق شفیق
که به حبس اندرون خوشست رفیق
❈۲❈
بود ساباطی اندران رسته
از دو سو سمجهای در بسته
بود هر لانه جای محبوسی
هر اطاقی سرای مایوسی
❈۳❈
یک دو ساعت ز روز بهر نشاط
گرد گشتندی اندر آن ساباط
چون که بودند هر دو همآخور
زود با یکدگر اُقر
❈۴❈
پیر پرسید شرح حال جوان
کرد او شرح حال خویش بیان
گفت بنگر به بیگناهی من
جرم ناکرده روسیاهی من
❈۵❈
پیر گفتش که بیگناه نهای
جرم ناکرده روسیاه نهای
اولین جرمت آن که بیسببی
بیدلآزایئی و بیغضبی
❈۶❈
دست شستی ز دوستان قدیم
سر سپردی به نورسیده ندیم
دومین جرمت آن که بیدینی
یار بگرفتی و بد آئینی
❈۷❈
هرکه آیین و دین نداند چیست
حق صحبت یقین نداند چیست
سه دگر جرمت آن که آن کس را
آن رفیق جدید نورس را
❈۸❈
راه دادی به خانه در بر خویش
آشنا ساختی به همسرخویش
برهمن را بر صنم بردی
کرک را همسر غنم کردی
❈۹❈
چارمین، در مسافرت زن را
بنهادی به خانهٔ تنها
پنجمین آن که کارخانهٔ خویش
بسپردی به مرد زشت اندیش
❈۱۰❈
بنهادی ز جهل بیاکراه
دنبه را در برابر روباه
آن که وجدان بدیل دین دارد
عشق را کی حرام انگارد؟
❈۱۱❈
چون شود عاشق زنی زیبا
کی نماید ز شرح عشق ابا
چون که اظهار عشق خویش نمود
لابه و لافها بر آن افزود
❈۱۲❈
دل زن را ز جای برباید
عاقبت بر مراد چیر آید
زن و مردی قرین یکدیگر
خانه خالی و شوی رفته سفر
❈۱۳❈
قصهٔ عشق و عاشقی به میان
در میانه چه می کند وجدان
هست وجدان ترازویی موزون
به نهانخانهٔ خیال درون
❈۱۴❈
پارسنگش دل هوسناک است
نیز شاهینش نفس بیباک است
هرچه میخواهد اندر آن خانه
سنجد از بهرخویش و بیگانه
❈۱۵❈
ور ملامت کندش نفس شریف
نفس امارهاش دهد تسویف
شهوت و کین و حرص خودکامه
غااب آید به نفس لوامه
❈۱۶❈
زآن که بیشبهه مرد وجدانی
هست همدستشان به پنهانی
گر حکیمی و گر خردمندی
نگراید سوی خطا چندی
❈۱۷❈
تا نگویی مطیع وجدان است
کاو مطیع اصول عرفانست
تا بود اصل زندگی زر و زور
تابود زنضعیفومرد غیور
❈۱۸❈
تا بود خانواده و زیور
صد هزاران تجملات دگر
هست واجب معاد و برزخ هم
هست لازم بهشت و دوزخ هم
❈۱۹❈
دین و ایمان و عفت است ضرور
شرمو تقویو غیرتاست ضرور
ور زر و زیور از میانه برفت
نظم نوآمد و بهانه برفت
❈۲۰❈
دین و وجدان یکان یکان برود
وین خرافات از میان برود
لیک تا زر بود مرام جهان
زرپرستی بود نظام جهان
❈۲۱❈
چانه بیهوده میزند وجدان
هیچ کاری نمیکند وجدان
کی فرو چه رود پسندیده
با چنین ریسمان پوسیده
❈۲۲❈
ور یکی شد، هزار مینشود
به یکی گل بهار مینشود
زان که خوی بهیمه در کار است
خود فروشنده خود خریدار است
❈۲۳❈
بشنو این نکته را و دار بهٔاد
ور ز من نشنوی شنو ز استاد
« کانچه را نام کردهای وجدان
چیست جز باد کرده در انبان
❈۲۴❈
نیک بنگر بدو که بی کم و بیش
چون هریسه است و آبدیده سریش
چون کشی، ریش احمق است دراز
ور رها شد درازیش به دو قاز
❈۲۵❈
شیر بر غرم چون برد دندان
هیچ دانی چه گوبدش وجدان
گوبد ای شاه دد هماره بزی
نوش خور نوش و شادخواره بزی
❈۲۶❈
زان که زبن غرم گول اشتر دل
چون کنی طعمهای شه عادل
عمل هضم دد! به معدهٔ میر
شیر سازی کند از این نخجیر
❈۲۷❈
کار صید از تو نز رهبازبست
بلکه از دام، شاه ددسازیست
زن جولا چو برکشد بکتاش
باز وجدان بدو زند شاباش
❈۲۸❈
گویدش این نگار جانانه
اندر آن تنگ و تار وبرانه
نه خورش داشتی نه جامهٔ گرم
شوی نیز از رخش ببردی شرم
❈۲۹❈
هر دو رستند ازین جوانمردی
این یک از درد و آن ز بی دردی
آری این اوستا به هر نیرنگ
از یکی خم برآورده ده رنگ
❈۳۰❈
زرد ازو جوی و زعفرانی بین
سرخ ازو خواه و ارغوانی بین
دهدت زین خم ار کند آهنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ»
کامنت ها