ملک‌الشعرا بهار:تا که سرمایه یافت آزادی شد تجارت اساس آبادی
❈۱❈
تا که سرمایه یافت آزادی
شد تجارت اساس آبادی
پادشاهان و صاحبان نفوذ
جمله گشتندکشته یا مأخوذ
❈۲❈
مبتذل گشت اصل و عرق و نژاد
بی اثرماند خلق وخوی ونهاد
سیم و سرمایه شد به عالم چیر
گشت سرمایه‌دارگرد و دلیر
❈۳❈
دین که هم‌کاسهٔ سیاست بود
قوّت بازوی ریاست بود
از سیاست به قهر گشت جدا
ماند دین خالص از برای خدا
❈۴❈
مقتدر شد چو گشت همپایه
صنعت و علم و کار و سرمایه
شرکت علم و سیم و صنعت و کار
برد آب اعاظم و اخیار
❈۵❈
ز انقلابات مدهش خونین
عامه برد آبروی دولت و دین
اسقفان در تکاپو افتادن
پادشاهان به زانو افتادند
❈۶❈
گشت آزاد فکر و اندیشه
قلم ونطق وحرفت وپیشه
پیش از این علم خاص ملا بود
زندگی بستهٔ کلیسا بود
❈۷❈
کرد ازین انقلاب‌های درشت
عامه بر مردم کلیسا پشت
علم‌ها ز انحصار بیرون شد
زندگی زان حصار بیرون شد
❈۸❈
پرده‌ها بود بر سر هرکار
پرده درگشت خامهٔ سحار
نقل الحاد وکفر بی‌بزه گشت
زندگانی جدید و بامزه گشت
❈۹❈
از میان رفت عصر اشرافی
راه سرمایه‌دار شد صافی
دانش‌وفضل‌وهوش‌و عرق‌و نژاد
پیش زر ناف بر زمین بنهاد
❈۱۰❈
هرکه زر داشت شد شریف و عزیز
وآن که بی‌چیز بود شد ناچیز
هنر و علم و حیلت و تزوبر
دولت و دین و شاه ومیر و وزپر
❈۱۱❈
شده هریک عبید سرمایه
بندهٔ زرخرید سرمایه
کشت مرسل یکی بزرگ رسول
معجز او نگاهداری پول
❈۱۲❈
سه اقانیم روشنش به جهان
هست عقل و تمدن و وجدان
سپه او گروه کارگران
ملک گیرد بدین سپاه گران
❈۱۳❈
سر ز خاور به نیمروز افراخت
باختر برد و بر خراسان تاخت
عالم از یمن این بزرگ استاد
گشت خالی ز دین و اصل و نژاد
❈۱۴❈
بر ضعیفان درازدستی ازوست
ماده و ماده‌پرستی ازوست
مردمی رخت بست و همدردی
غیرت و عفت و جوانمردی
❈۱۵❈
زر مهیا نمود و چید بساط
تا کند عیش و نوش و رقص و نشاط
هیچش از عیش و کیف رادع نیست
به زن و مرد خوبش قانع نیست
❈۱۶❈
بسته ی وهم وبندهٔ عصب است
خود سراپای شهوت و غضب است
کارفرما ز پرخوری رنجور
کارگر شد گرسنه جانب گور
❈۱۷❈
چند سرمایه‌دار بی‌وجدان
در جهان گشته صاحب فرمان
یک‌دو قارون به تخت بخت مقیم
ربخته خون صد هزار کلیم
❈۱۸❈
الغرض این اساس خودبینی
اصل وجدان‌کشی و بی‌دینی
می کشدکار را به جای دگر
آید از نای‌ها نوای دگر
❈۱۹❈
کارگر شد سپاه صاحبکار
سپهی لخت و خسته و بیمار
لاجرم متحد شوند همه
کار را مستعد شوند همه
❈۲۰❈
چون فقیران شوند با هم یار
مالداران شوند بی کس و کار
بود دین تسلیت‌فزای فقیر
مانع خشم جانگزای فقیر
❈۲۱❈
تا شریعتمدار در همه کار
بود همدست عمدهٔ التجار
می‌نمودند کُرکُری همگی
تا بدین حد نبود بی‌مزگی
❈۲۲❈
حاجی داغ کرده پیشانی
پیرو سنت مسلمانی
توشه بردی برای پیری چند
دست بگرفتی ازفقیری چند
❈۲۳❈
گهی از صدق مسجدی می‌ساخت
گاه حمام وقف می‌پرداخت
تا به مسجد کند نماز، فقیر
خواهد از مومنان نیاز، فقیر
❈۲۴❈
پس شود همعنان همخوابه
هر سحر رایگان به گرمابه
سیر بودند منعم و بی‌چیز
مرد درونش لات بود وتمیز
❈۲۵❈
لیکن امروز مرد دولتمند
غالباً ملحدیست بی‌مانند
نه ز وَجه حرام دارد دست
نه به نفع وطن بود پابست
❈۲۶❈
نه به‌عنوان خمس و مال امام
به کسی می‌کند جوی اکرام
تا بدانجا برد مروت را
که خورد مالیات دولت را
❈۲۷❈
همچو موش است رهزن خانه
یا که دلال مال بیگانه
می کند از تجملات فرنگ
شهر را پر متاع رنگارنگ
❈۲۸❈
گر بپرسی که چیست آئینت
یا چه باشد به‌راستی دینت
گویدت هست دین من وجدان
لیک وجدان کجا و این حیوان
کامنت ها