ملکالشعرا بهار:بود محمود زابلستانی بنده زادی چنان که میدانی
❈۱❈
بود محمود زابلستانی
بنده زادی چنان که میدانی
پدرش را کس از بدی اندام
نخرید آن زمان که بود غلام
❈۲❈
گشت محمود همنشان پدر
زرد روی و دراز و بدمنظر
چون که شد صیت او بلندآهنک
وز خراسان گرفت تا لب گنگ
❈۳❈
خویشتن را یکی درآینه دید
زشتی خویش را معاینه دید
گفت روزی وزیر دانا را
که بد آمد ز روی ما، ما را
❈۴❈
زردرویی به روی ما بد کرد
نتوان لیک شکوه از خود کرد
پادشه را صباحتی باید
که بدو مهر خلق بگراید
❈۵❈
ای دربغا کزین دژم رویم
نکشد مهر مردمان سویم
گفت با او وزیر روشنرای
باد پاینده عمر بارخدای
❈۶❈
چاره این دمامت آسانست
خود علاجش به دست سلطانست
پیش این رنگ و پیش این رخسار
پرده برکش ز دست گوهربار
❈۷❈
گنجت آکنده است و دخل فراخ
کشورت پهن و لشگرت گستاخ
خویشتن را به گنج نامی کن
در بر مردمان گرامی کن
❈۸❈
با زر سرخ سرخرو گردی
زر نکو بخش تا نکو گردی
از کرم خلق درپذیرندت
رو کرم کن که دوست گیرندت
❈۹❈
پادشه گفته وزیر شنید
جود و احسان بکرد و شد جاوید
کامنت ها