ملکالشعرا بهار:بود روزی شهید بنشسته درکتبخانه در به رخ بسته
❈۱❈
بود روزی شهید بنشسته
درکتبخانه در به رخ بسته
نسخها چیده از یمین و یسار
بود سرگرم سیر آن گلزار
❈۲❈
ناگه آمد ز در، گرانجانی
خشک مغزی، عظیم نادانی
گفت با شیخ، کای ستوده لقا
از چه ایدر نشستهای تنها
❈۳❈
شیخ برداشت از مطالعه سر
وز شکرخنده ربخت گنج گهر
کفت آری چو خواجه پیدا شد
بنده تنها نبود و تنها شد
❈۴❈
هرکرا نور معرفت به سرست
گرچهتنهاستیکجهانبشرست
وان که را مغز بیفروغ و بهاست
در میان هزارکس تنهاست
❈۵❈
ثمر عمر، عقل و تجربت است
تجربت بیخ علم و معرفت است
این همه علمها که مشتهرند
حاصل زندگانی بشرند
❈۶❈
در کتب حرفها که انبارست
جوهر و مایههای اعمارست
عمرها را اگر عیارستی
صفحهٔ علم پیلوارستی
❈۷❈
هرکتابی کش از خرد بهریست
نقد عمری و حاصل دهریست
بر نادان کتاب، کانایی است
زی حردمند، جان دانایی است
❈۸❈
پیش او عقده بر زبان دارد
پیش این زنده است و جان دارد
هرکرا با کتاب کار افتاد
عمرشاز شصت تا هزار افتاد
❈۹❈
وان که در خلوتش کتب خوانیست
خاطرش فارغ از پریشانی است
هرکه شد باکتاب یار و ندیم
یاد نارد ز دوستان قدیم
کامنت ها