ملکالشعرا بهار:به که سردار کل جزاه الله بشنود حال بنده بیاکراه
❈۱❈
به که سردار کل جزاه الله
بشنود حال بنده بیاکراه
به که بر این فسانه دل بندد
تا همی گرید و همی خندد
❈۲❈
قصهٔ من شنیدنش سهل است
علم هر چیز بهتر از جهل است
چون بدانی به ما چه میگذرد
به فلان بینوا چه میگذرد
❈۳❈
یا بر افلاس شخص چاره کنی
یا خود از مفلسی کناره کنی
مفلسی مردن است بی کم و کاست
هرکه مفلس شد از جهان برخاست
❈۴❈
«بوهریره» همی نماید نقل
این حدیث از نبی مطابق عقل
کان زمانی که عهد نورانی است
جاکشی بهتر از پریشانی است
❈۵❈
جاکشی همچو بار پنبه بود
که به ظاهر کلفت و لنبه بود
لیک چون پشت گردنت افتاد
سبک و نرم یابیاش چون باد
❈۶❈
لیک خود مفلسی چو کابوس است
کهش سر و شاخ و دُم نه محسوس است
چون که چسبید سخت بیخ خرت
مادرت را درآرد و پدرت
❈۷❈
دیگری گفته مفلسی عرض است
عرضی کاندر او بسی مرض است
این عرض گر فتد به جوهر فرد
شود از جزء جمع اشیا طرد
❈۸❈
کسر اوقات کشت این سخنان
ادبیات گشت این سخنان
به کزین گفته بینیاز شوم
به سر شرح قصه باز شوم
❈۹❈
روسها چون به مشهد رضوی
قصد کردند بر زیادهروی
بندهٔ بیگناه را به تشر
طرد کردند از میان حشر
❈۱۰❈
زان سپس مردمان فهمیده
همه بیرون شدند دزدیده
من نهادم ز پس خراسان را
گز نمودم طریق تهران را
❈۱۱❈
بین ره دزدهای شیرازی
لخت کردندمان به طنازی
ندهم شرح آنچه خود بردند
کز من و غیر، هرچه بُد بردند
❈۱۲❈
باز دارم سپاس یزدان را
که نبردند گوهر جان را
چون که دزدان شدند و من ماندم
این رباعی به یادشان خواندم:
❈۱۳❈
دزدان بیابانی قهری نبُدند
خودکامه و لامذهب و دهری نبُدند
با آنهمه طبع سرقت و بیرحمی
بالله که چو سارقین شهری نبُدند
❈۱۴❈
الغرض بنده چون زن بیوه
تای پا چارق، آن دگر گیوه
دررسیدم به ری از آن ره دور
خسته ولوت و آسمانجل و عور
❈۱۵❈
نمدی بر سرم، معاذالله
که کسی را از آن مباد کلاه
بر تنم جبهپارهای کهنه
که به پالان خر زدی طعنه
❈۱۶❈
شده هر موی ریش من سویی
تنم از رنج گشته چون مویی
رُخم از رنج و اضطراب و قلق
چون مه بدر، گلگل و ابلق
❈۱۷❈
بنده را دوستان بُدند بسی
از خجالت نگفتم این به کسی
مر مرا دوستی موافق بود
درمی چند قرض و قوله نمود
❈۱۸❈
هیکلم را بداد تبدیلی
کرد حاضر عبا و مندیلی
هرکسم دید، گفت: محتشم است
شیخابوالفضل و خواجه بوالحکم است
❈۱۹❈
بیخبر کاین حریف پر ز ریا
کهنه رندی است رفته زیر عبا
الغرض ماهی اینچنین ماندم
راز خود بر کسی نیفشاندم
❈۲۰❈
شد سپس کیسه از دِرم خالی
شد وجودم قرین بدحالی
خواستم زبن بلا کناره کنم
به سفر، درد خویش چاره کنم
❈۲۱❈
پور سردار، آجودانباشی
گفت باید که پیش من باشی
که لرستان به فال فرخنده
شده ابواب جمع این بنده
❈۲۲❈
تو بیا تا بدان دیار شویم
با هم از روی صدق، یار شویم
من نگویم که خود چه چیز بخور
آنچه من میخورم تو نیز بخور
❈۲۳❈
من که از حال خود بُدم آگاه
دیده بودم بلای این یک ماه
به کنایات کردمش حالی
که بود جیبم از دِرم خالی
❈۲۴❈
گفت تدبیر حالت آسانست
شهر تهران نه چون خراسانست
پیش خود گفتم این نکو باشد
زین پس امّید من به او باشد
❈۲۵❈
الغرض زین خبر چو بیخبران
خواستم عذر ره ز همسفران
از رفیقان راه واماندم
همه رفتند و بنده جا ماندم
❈۲۶❈
چند تومان به زحمت بیمر
قرض کردم از این در و آن در
به امیدی که کار آسان است
مسقطالرحل ما لرستان است
❈۲۷❈
قصه کوته، بدین تمنی خام
بنده ماندم چنین، دو ماه تمام
ز اتفاقات شد سفر موقوف
شد دلش جانب دگر معطوف
❈۲۸❈
گفت با من کنون بیا چالاک
بشتابیم جانب املاک
چند روزی ز مردم موذی
دور باشیم ما به فیروزی
❈۲۹❈
گفتم این قصه سخت بیثمر است
خود بروجرد رفتن دگر است
این سخن پرگره چو موی من است
به درازی چو آرزوی من است
❈۳۰❈
من کجا، جویبار ساوه کجا
مرد جنگی کجا، کجاوه کجا
الغرض دست دادم و گفتم
تو سلامت بمان که من رفتم
❈۳۱❈
گفت روزی درنگ باید کرد
تا بگویم تو را چه شاید کرد
بنده «أمّن یُجیب» را خواندم
جای یک روز، هفتهای ماندم
❈۳۲❈
چون بدیدم که قصه گشت دراز
ساز و برگ سفر نمودم ساز
به دوصد آه و زینهار و امان
قرض کردم چهل عدد تومان
❈۳۳❈
مبلغی قرض پیش را دادم
مابقی را به کیسه بنهادم
که بلیطی گرفته با گاری
سوی مشهد روم به چاپاری
❈۳۴❈
ناگهان نامهای ز کلکته
داد حبلالمتین که البته
ساز ره ساز کن که جا خالی است
بی تو جانم قرین بدحالی است
❈۳۵❈
گر بیایی بهسوی ما یارا
شاد و خرم کنی دل ما را
من به سردار قصه را گفتم
ذرهای زین حدیث ننهفتم
❈۳۶❈
گفت صد به، هزار به به به
ساز ره کن که قصه شد کوته
گفتم این ره نه زان مجازیهاست
این هنوز اول درازیهاست
❈۳۷❈
بهر انجام این ره پر طول
پول میباید و ندارم پول
گفت ما مبلغی کنیم نیاز
مابقی را تو خود مهیا ساز
❈۳۸❈
من چو گربه به مرنو افتادم
مدتی در تک و دو افتادم
شصت تومان ز یک بلورفروش
قرض کردم به صد فغان و خروش
❈۳۹❈
این طلبکار بنده منجلی است
نام او حاجمیرزاعلی است
خشکرو و مقدس است بسی
من ندیدم چو او عبوس کسی
❈۴۰❈
الغرض بین این سؤال و جواب
پانزده روز درگذشت چو آب
پولها رفتهرفته اندک شد
خاطرم زین قضیه مُندک شد
❈۴۱❈
گفتم این خود دگر چه سرسختیست
این چه رنج است و این چه بدبختیست
نه به کلکته رفتم و نه به طوس
مانده از هر دو ره به آه و فسوس
❈۴۲❈
پس یکی نامهای به حال فگار
عرض کردم به خدمت سردار
که برادر، دلم به جان آمد
کارد آخر به استخوان آمد
❈۴۳❈
یا بگو ها و یا بگو که نخیر
به سلامت ز ما و از تو به خیر
از پس چار روز بود و نبود
در جواب من اینچنین فرمود
❈۴۴❈
خود تو دانی که دستتنگم من
با فلک روز و شب به جنگم من
چند روزی دگر تأمل کن
با قضا و قدر تحمل کن
❈۴۵❈
زین سخن بنده سخت بور شدم
چون گدای لب تنور شدم
من در این حال ماندم اندر بند
رفت سردار، جانب دربند
❈۴۶❈
پولها جمله خرج شد، هیهات
قرض هم کس نداد بر من لات
بهر سردار ساختم بدرود
یک قصیده که مطلعش این بود:
❈۴۷❈
«من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند»
«در بند نهادی و برفتی سوی دربند»
«در بند تو بودم من زین پیش و کنون نیز»
«شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند»
❈۴۸❈
باری احوال بنده این باشد
شاید انصاف اگر چنین باشد
امرایی که رادمردانند
دوستان را چنین نگردانند
❈۴۹❈
این بدان گفتم ای ستودهخصال
که بدانی تغیر احوال
آرزوها بسی دراز بود
به حقیقت رسی مجاز بود
❈۵۰❈
هله سردار راد در دربند
شده خرّم به شادمانی چند
بنده ز اندیشهٔ طلبکاران
شده پنهان به خانهٔ یاران
❈۵۱❈
بس که دستم تهی است از دینار
کردهام ترک چایی و سیگار
گر دو روزی دگر چنین برود
شام و ناهار نیز ترک شود
❈۵۲❈
زان سپس بنده باد خواهم خورد
یاد سردار راد خواهم خورد
آن که از بیم بندهٔ ناچیز
سوی دربند میگریزد تیز
❈۵۳❈
وان که در دوستی وفادار است
در مواعید خویش پادار است
وان که این بنده را به گفتهٔ خویش
کرد در غربت اینچنین درویش
❈۵۴❈
باری این جمله زود میگذرد
لیک دهر این ز یاد مینبرد
یاد باد آن که این سخن فرمود
که به جانش هزار بار درود
❈۵۵❈
«بر این منگر که ذوفنون آید مرد»
«در عهد و وفا نگر که چون آید مرد»
«از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد»
«از هرچه گمان بری فزون آید مرد»
کامنت ها