ملکالشعرا بهار:بود به کرمان، شهی از دیلمان یافته مخلوق ز عدلش امان
❈۱❈
بود به کرمان، شهی از دیلمان
یافته مخلوق ز عدلش امان
گشت یکی گنج به عهدش پدید
قفل به در خورده و هشته کلید
❈۲❈
کارگران در بر شاه آمدند
صندوق آورده و زانو زدند
شاه بفرمودگشادند در
بود یکی حقه در آنجا ز زر
❈۳❈
چون در آن حقه گشادند نیز
جز دو جوکهنه ندیدند چیز
هریک ازآن را درمی وزن بود
جو نه، که جوزی بهنظر مینمود
❈۴❈
زآن جو و آن حقه و راز شگفت
شاه سرانگشت به دندان گرفت
گفت بجویید ز پیران یکی
بو که بداند ز هزار اندکی
❈۵❈
پیرترین مرد بجستند باز
تا که گشایند بدو قفل راز
بود یکی پیر دوتاگشته پشت
ریش و سر اسپید و عصایی به مشت
❈۶❈
شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد
گفت چنین واقعه داری به یاد؟
گفت مرا نیست از این در خبر
بو که خبر داشته باشد پدر
❈۷❈
شحنه بگفتا پدرت در کجاست؟
نیک نشان ده که بجوبیم راست
گفت دو مویی است فلانیش نام
هست مر او را به فلان کو مقام
❈۸❈
شد به نشانیش غلامی به کوی
یافت یکی مرد ظریف دو موی
بر سر و ریششبهدو مویی، پدید
زاغ سیه همدم باز سپید
❈۹❈
گفت فرستاده، بدو شرح حال
صحبت فرزند و جواب و سئوال
گفت پس این رازکهن بازکن
پور ندانست تو آغازکن
❈۱۰❈
گفت مرا نیزبسان پسر
نیست ازین راز نهانی خبر
لیکن دارم پدری هوشیار
هست سرایش به فلان رهگذار
❈۱۱❈
گرچه هنوزش زجوانیست بهر
نیست کهن سالتر از وی به شهر
شاید اگر پرسی از او این مقال
نزد ملک عرضه کند شرح حال
❈۱۲❈
شحنه فرستاد و طلب کرد پیر
پیر نه، بل تازه جوانی هژیر
مو سیه و سرو قد و پیلتن
محتشم و باادب و خوش سخن
❈۱۳❈
سی و دو دندان سپیدش رده
موی سر و ریش به شانه زده
شحنه حکایت به ملک عرضه کرد
شاه عجب داشت از آن هر سه مرد
❈۱۴❈
گفتازینجو، که عجب گستر است
قصهٔ این هر سه عجائبتر است
باب ،جوانتر زپسرکیرواست؟!
پیرتر از پور، نبیره چراست؟
❈۱۵❈
گفت پدر: «شاه جهان زندهباد
واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»
هست مرا پاک زنی خوشزبان
کارکن و عاقله و مهربان
❈۱۶❈
حالت من داند و اطوار من
مونس من باشد و غمخوار من
زبن سبب از عمر تمتع برم
غم نخورم پیر نگردد سرم
❈۱۷❈
وین پسرم را زن کدبانوییست
کز جهتی بابدلشهست و نیست
گاه کند آشتی و گاه جنگ
گاه بود شکر وگاهی شرنگ
❈۱۸❈
زین سبب اوگشته زمن پیرتر
لیک نه فرتوت چو پور دگر
لیک نبیره ز زن آزرده است
کرچه بسینیست که زنبرده است
❈۱۹❈
هست زنش بیمزه و یاوه گوی
شوخگن و بیادب و زشتخوی
بس که بپاکرده در آن خانه جنگ
خانه بر اوگشته چو زندان تنگ
❈۲۰❈
زین قبل از جور زن بیحیا
پیرتر است از پدر و از نیا
شاه از آن طرفه حدیث شگرف
شاد شد و بستاز آنطرفه طرف
❈۲۱❈
گفت که هان سر نهان بازگوی
گر خبری داری از آن بازگوی
قصهٔ این حقه و صندوق و جو
چونبود وکی شده این جو درو؟
❈۲۲❈
جو بدرمسنگ! چه نغز است این
جو نه که بادام دو مغز است این
گفت شها! دادگرا! شاد زی
روز و شبان با دهش و داد زی
❈۲۳❈
از پدران دیدهام این یادداشت
کردهدرآنصفحهچنینیادداشت:
بود به کرمان ملکی پارسا
خلق برآسوده از آن پادشا
❈۲۴❈
مقتدر و بندهنواز و حکیم
ملک نگهداشته ز امّید و بیم
هرکه ز بیمی شدی از ره بدر
گشتی امیدش سوی شه راهبر
❈۲۵❈
دادگزارندهٔ هر دادخواه
لطف نمایندهٔ هر بی گناه
حکمت و دین جمع به دوران او
محتسب عقل به فرمان او
❈۲۶❈
تربیتش داروی درد بدی
تمشیتش چارهٔ نابخردی
پیرو شه گشته ز حسن سلوک
خلق، که الناس بدین الملوک
❈۲۷❈
روز دو، در هفته چنان چون سزید
کار مظالم به تن خود گزید
هرکه ز کس مظلمهای داشتی
در بر شه بردی و بگذاشتی
❈۲۸❈
تا بهٔکی روز یکی عرض داشت
برد کسی در بر تختش گذاشت
گفت شها! گوش به عرضم گمار
داد دهای سایهٔ پروردگار
❈۲۹❈
مزرعهای را بفروختم تمام
کرد خریدار در آن جا مقام
قیمت آن مزرعه پرداخته
نیز یکی قصر در آن ساخته
❈۳۰❈
یافته در زبرزمین خُمّ زر
آمده گوید که بیا زر ببر!
گویمش این ملک و زمین زان تست
وآنچه در او هست دفین زان تست
❈۳۱❈
گوید من خا خریدم، نه زر
زر نخریدم که شوم گنجوُر
شاه خریدار زمین را بخواست
گفت که این گنج از آن شماست
❈۳۲❈
گفتخود اینباغ ز من بنده است
لیک زر از آن فروشنده است
شاه چو آن مشکل آسان بدید
وآن دو عجب قصه از آنان شنید
❈۳۳❈
مظلمهای صعب و نزاعی سترگ!
با دو دل روشن و روح بزرگ
دیرگهی رنج تحیر کشید
سر به گریبان تفکرکشید
❈۳۴❈
پس بهفروشنده، جهان کدخدای
گفت که فرزند چه دادت خدای
گفت مرا دختر دوشیزهایست
روی زمین جز ویم اولاد نیست
❈۳۵❈
وز دگری جست همین ماجرا
یافت که باشد پسری مر ورا
دختر آن داد به فرزند این
گنج ببخشود بدو نازنین
❈۳۶❈
کرد بدین طرز عدالت، ادا
حق خریدار و فروشنده را
ناشده خصمان ز قضاوت ملول
هر دو نمودند حکومت قبول
❈۳۷❈
کِشت خریدار درآن سال، جو
کشته بدست آمد و جو شد درو
از اثر معدلت شهریار
وآن دو جوانمرد فتوت شعار
❈۳۸❈
دانه جو را درمی وزن خاست
جو که به مثقال رسد، کیمیاست
شاه چو آن دید بفرمود: زه!
گفت که این قصه نبشتنش به
❈۳۹❈
قصه نبشتند و نهادند جو
بهر بهآموزی اقوام نو
تاکه بدانند به هر روزگار
کز اثر معدلت شهریار
❈۴۰❈
کار رعیت به کجا می کشد!
پاکی نیت به کجا می کشد؟
کامنت ها