ملکالشعرا بهار:دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ نام این سنجر و آن یک هوشنگ
❈۱❈
دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ
نام این سنجر و آن یک هوشنگ
هر دو همبازی و همقد بودند
راه یک مدرسه میپیمودند
❈۲❈
بود سنجر ننر و دردانه
باعث زحمت اهل خانه
تا کسی حرف به سنجر میزد
دهنش کج شده و عر میزد
❈۳❈
به کسی هیچ نمیکرد سلام
داشت عادت به دروغ و دشنام
صبحها دیر ز جا برمیخاست
پسنمیرفت سویمدرسه راست
❈۴❈
بین ره خنده و بازی میکرد
به دکان دست درازی می کرد
دستو رو هیچنمیشستبه آب
چرک می کرد ورق های کتاب
❈۵❈
صبحها هیچ سر درس نبود
از کسی در دل او ترس نبود
روز و شب شاکی از آن طفل صغیر
پدر و مادر و استاد و مدیر
❈۶❈
متصل خنده به مردم میکرد
قلم و کاغذ خود گم میکرد
بود هوشنگ به عکس سنجر
پسری ساعی و با عقل و هنر
❈۷❈
مادرش دائم از و راضی بود
اهل منزل همه از او خوشنود
زودتر از همه رفتی سر درس
از خدا در دل او بودی ترس
❈۸❈
درس میخواند شب از روی کتاب
مشق خط کرده و میکرد حساب
پدرش کوشش هوشنگ چو دید
از پی تربیتش رنج کشید
❈۹❈
چون که در داخله تحصیل نمود
به سوی خارجه تعجیل نمود
سینهاش از همه علمی پرگشت
رفت در خارجه و دکترگشت
❈۱۰❈
رفت و برگشت یکی دانشمند
پدر و مادرش از وی خرسند
زن گرفتند برای هوشنگ
از یکی طایفهٔ با فرهنگ
❈۱۱❈
دختری بود هنرمند و ظریف
خوشگل و باشرف و پاک و عفیف
دید هوشنگ و پسندید او را
از همه طایفه بگزید او را
❈۱۲❈
زن و شوهر چو بهم یار شدند
خانهای خوب خریدار شدند
روز اسبابکشی چون برسید
گفت هوشنگ که حمال آرید
❈۱۳❈
بود حمالی تریاکی و خوار
عاجز و مضطر و بیکاره و زار
گفت هوشنگ: که ای بیچاره!
از چه هستی تو چنین بیکاره؟
❈۱۴❈
از چه اینقدر کثیفی آخر؟
لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟
گفت حمال که گشتم عاجز
چون که من درس نخواندم هرگز
❈۱۵❈
مادرم مُرد و پدر نیز بمرد
مدعی مال مرا یکسره برد
من که بیعلم و سلندر بودم
مدتی این در و آن در بودم
❈۱۶❈
گه عرق خوردم و گه بنگ زدم
تاکه تریاکی و الدنگ شدم
پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم
عاقبت مفلس و اینکاره شدم
❈۱۷❈
کرد هوشنگ چو بسیار نظر
دید او هست مثال سنجر
گفت هوشنگ: تو سنجر هستی؟
گفت آری، زکجا دانستی؟
❈۱۸❈
گفت: اینبر همه مردم حالی است
تنبلی عاقبتش حمالی است
هرکه او می کند از درس فرار
آخرکار شود مفلس و خوار
کامنت ها