ملکالشعرا بهار:به زیر درختان بیبرگ و بر به زانو نهاده یکی کلبه سر
❈۱❈
به زیر درختان بیبرگ و بر
به زانو نهاده یکی کلبه سر
کهن کلبهای چفته و گوژپشت
نمایندهٔ روزگار درشت
❈۲❈
شده پشتش از بار ییری دوتا
ستون زیر سقفش به جای عصا
بهبر کرده از صنعت کار تن
یکی زشت خاکستری پیرهن
❈۳❈
فرو برده دست دی و بهمنش
در آهار یخ کهنه پیراهنش
ز دیوارهاش خاکها ریخته
یکی خاکدان گردش انگیخته
❈۴❈
دربچه به لب بسته قفل سکوت
بر آن قفل مهری زده عنکبوت
درش رسم خاموشی آموخته
دو لب چفت بر یکدگر دوخته
❈۵❈
چو پیر اشتری لفچه آویخته
وز اندام او مویها ریخته
فکنده برآن اشتر پشت ریش
خرابی همه بار سنگین خویش
❈۶❈
سوی حفرهٔ نیستی خم شده
به قربانگه مرگ زانو زده
تو گویی که هست آن نهفته مغاک
یکی کهنه کوری دمیده ز خاک
❈۷❈
ز دهلیز آن جایگاه ندم
بود یک قدم تا سرای عدم
گیاهان دشتی به فصل بهار
دمیده فراوان در آن رهگذار
❈۸❈
ز تاریکی سینهاش نرمنرم
برآید همی میغگون آه گرم
دمی خیزد از روزنش هر زمان
چو در سختسرما، بخار از دهان
❈۹❈
از آن کلبه، پیچیده دودی سفید
برآید به مانند پیچ کلید
رود تا گشاید در آن داوری
ز گوش سموات قفل کری
❈۱۰❈
به مانند دود دل مستمند
که گیرد گذر بر سپهر بلند
سبک روح پیکی از آن گور پست
شتابد سوی کبریایی نشست
❈۱۱❈
کزان روح مطرود کلبهنشین
به یزدان پیامی برد آتشین
بدو گوید ای داور هور و ماه
رهانندهٔ گرفه اا کار از گناه
❈۱۲❈
در ین کلبه روحی فکار اندر است
زنی رانده از روزگار اندر است
پریشیده از بیکسی موی او
دو نوزاد خفته به زانوی او
❈۱۳❈
ز دو نرگسش ژاله بارد همی
دو دستش به رخ لاله کارد همی
نخستین شکم تو أمان زاده است
نرینه دو آرام جان زاده است
❈۱۴❈
پدر مادرش هر دوان رفتهاند
در آن تل نزدیک ده خفتهاند
جوانی که شوی عزیز وبست
به زندان درون اشگ ریز وی است
❈۱۵❈
چو خرمن به مرداد مه گردگشت
یکی عامل از شهر آمد بهدشت
بهتندی برافزود و ز آزرم کاست
خراج نود ساله زان بوم خواست
❈۱۶❈
دواج نوین جست وگستردنی
ز مرغ و بره گونه گونخوردنی
یخ و آب لیموی شیراز خواست
می و رود ویارخوشآواز خواست
❈۱۷❈
کشاورز مسکین شگفت آمدش
بخندید و خوشداستانیزدش
که در خانهٔ خرس انگور و سیب
نیابی، مده خویشتن را فریب
❈۱۸❈
جوین کاکوکشکینهوشیر و ماست
درین ده خوراک گوارای ماست
چو مهمان ناخوانده آید به من
بود خرجش از مطبخ خویشتن
❈۱۹❈
که گر گوسپندیست،سرمایهراست
وگر ماکیانی بود، خایهراست
رود گندم و روغن و سیب و به
به خرج خراج و خداوند ده
❈۲۰❈
بر این بیزبانان شبانی کنیم
ز محصولشان زندگانی کنیم
شکالی اگر ماکیانی برد
چنانست کز ما جوانی برد
❈۲۱❈
دگر این که ما بیخبر بودهایم
نزول تو از پیش نشنودهایم
مگر چون تو مهمان والانژاد
که بر دیدگان بایدت جای داد
❈۲۲❈
عروسی نوست اندرین سرزمین
که بسترش پاکست و بالش نوین
جوانیست شوهرش پاکیزهروی
بفرمای و بنشین به مشکوی اوی
❈۲۳❈
ز هر چیزکاینجا فراهم شود
بیاریم تا دلت خرم شود
به پیشش یکی خوان نهادندگرم
در او بره و مرغ و نانهای نرم
❈۲۴❈
بداندیشزآنانمیوجامخواست
چو می درنیامد به دشنام خواست
بزد پای بر خوانچهٔ خوردنی
بیالود از آن فرش و گستردنی
❈۲۵❈
بغرید بر میزبانان چو دیو
برآورد از آن بوم و برزن غریو
گریبان داماد را بردرید
زن تازه را چادر از سر کشید
❈۲۶❈
جوانمرد را تاب خواری نماند
زدش سیلیئی چند و از در براند
بد اندیش از آن بوم برگشت تفت
پی چارهجویی سوی شهر رفت
❈۲۷❈
کمان جفا را بزه کرد راست
بزد تیر بر قلب هر کس که خواست
به نزد رئیس اداره دوید
ز مژگانش اشگ دروغین چکید
❈۲۸❈
بدو گفت چون در فلان بوم پای
نهادم که فرمانت آرم بجای
جوانی به پیکارم آمد چو گرک
بر او گرد گشتند خرد و بزرگ
❈۲۹❈
سقط گفت بر شهر و بر شهریار
به میر و وزیر و سران دیار
مرا راند از آن ده به چوب و به سنگ
هم اندر نهان داشت حاضر تفنگ
❈۳۰❈
من از بیم غوغا و خون ریختن
برون تاختم گرم از آن انجمن
برآنم که در چاره چستی کنی
عدو سخت گردد، چو سستی کنی
❈۳۱❈
رئیس از فسونش چنان خیره گشت
که چشم جهانبین او تیره گشت
ز لشکر بدو داد ده نامدار
همه از در کوشش و کارزار
❈۳۲❈
برفتند بر عزم کین توختن
بر آن بوم و بر آتش افروختن
شد آن ناجوانمرد شهوتپرست
بدانده که دوشینهبودش نشست
❈۳۳❈
درآمد ز ره چون یل اسفندیار
تفنگی بهدست از پی کارزار
پس و پشت او ده سوار هژیر
همه گرد و پیلافکن و شیرگیر
❈۳۴❈
بر آن بیگناهان شبیخون زدند
زن و مرد وکودک بههامون زدند
جوانمرد داماد در خانه بود
غنوده به نزدیک جانانه بود
❈۳۵❈
گرفته سرزلف دلبر به چنگ
کهازکویبرخاستغوغای جنگ
یورش برد بدخواه بر خانهاش
شکستش درو شد به کاشانهاش
❈۳۶❈
جوان جست آسیمه از خوابگاه
بر آن دستهٔ شوم بربست راه
یکیمشت زد بر سرکینهجوی
که افتاد ناکس ز بالا به روی
❈۳۷❈
گرفتش کمربند و برداشت خوار
سپر کردش اندر به راه سوار
عروس از پس پشت او بیدرنگ
روان کرده بر دشمنانچوب و سنگ
❈۳۸❈
کمرگاه کوهیبر آن کوچه بود
به کوه اندر آمد جوانمرد زود
عروس از پیش جست در کوهسار
بداندیش افتاده در کوچه خوار
❈۳۹❈
سواران به یغما گشودند دست
ز یغمای آنان جوانمرد رست
زن آبستن و مرد خسته ز جنگ
خدا را چه سازند درکوه و سنگ
❈۴۰❈
ز بالا ره سخت و دشوار کوه
به زبر اندرون گیرودار گروه
برفتند آن شبهمی تا سحر
سحرگه به سنگی نهادند سر
❈۴۱❈
چوخورشید سر برزد از کوهسار
از آن کوه جستند راه فرار
به زیر درختان بیبرگ و بار
کهن کلبهای بود نااستوار
❈۴۲❈
جوانمرد آن کلبه را رُفت پاک
فرو رفت تا سر در آن تل خاک
به زن درد آبستنی چیره شد
جوانمرد از آن ماجرا خیره شد
❈۴۳❈
برآشفت وگفت ای بت نازنین
روم تا پزشگیت آرم گزین
فرود آمد ازکوه دیوانهوار
مگر خواهد از دشمنان زینهار
❈۴۴❈
ز درّه بپیچید و شد سوی راه
ز جان شسته دست و دلی بیگناه
ندانست کایندیوکشزدبهمشت
هماندر زمانشبدان مشت کشت
❈۴۵❈
سواران چو دیدند آن کشته را
مران بدرک بخت برگشته را
به کاخ جوان آتش افزوختند
همه خانهاش سر بسر سوختند
❈۴۶❈
هم از کدخدایان و مردان ده
ببردند از بهر آن خون زده
چو مستان بر آن برزن آشوفتند
همه روستا سر بسر روفتند
❈۴۷❈
خر و گاو بردند و هم گوسفند
ستوران باری و اسب نوند
دواندندشان پیش مرکب به قهر
پیاده ببردند تازان به شهر
❈۴۸❈
جوان سادهدل بود و هم بیخبر
و دیگر که جفتش به خون هشته سر
دوان تاخت ازکوه زی بوم رُست
که مامایی آرد پی جفت چست
❈۴۹❈
چودیدندنش آن مردم دون همی
که بودند ترسان از آنخون همی
جوان راگرفتند و بستند دست
بهخواری به کنجی فکندند پست
❈۵۰❈
جوان چون شنید آن که خون ریخته است
چنانصعبشوریبرانگیخته است
فرو ماند بیچاره در کار خویش
دلی پر ز سوز از غم یار خویش
❈۵۱❈
بترسید کان راز گوید همی
که دشمن به زن راه جوبد همی
درین بود کامد ز ره دستهای
به کین جستن دهِمیان بستهای
❈۵۲❈
گرفتند از آن مرد خونی سراغ
به کفبر ز دشنامو خشیت چراغ
چو دیدند بسته ز کین دست و پاش
گرفتند و بردند و شد قصه فاش
❈۵۳❈
به شهر اندر افتاد از اینسان خبر
که خونیجوانی کشیده است سر
به شه کرده طغیان و عاصی شده است
فراوان ره کاروانان زده است
❈۵۴❈
بکشته است تحصیلداری هژیر
بپا کرده در روستا داروگیر
سواران شه جنگها کردهاند
که وی را به بند اندر آوردهاند
❈۵۵❈
نبشتند در نامهها، چامهها
بفرسود از آن چامهها، خامهها
ره داورستان پر انبوه گشت
چو خونی سوی داورستان گذشت
❈۵۶❈
در آن داوری قصه معلوم شد
در آن خون جوانمرد محکوم شد
به زندان درافتاد از آن داوری
چنین کارها کی بود سرسری
❈۵۷❈
برآمد ز هرکوی وبرزن غریو
که باید بریدن سر نرّه دیو
چنین دیو و عفریت مردمشکار
گروه بشر را نیاید به کار
❈۵۸❈
کسیرا کهخونربختنپیشه است
دل مردم از وی پر اندیشه است
به داد و به دین بایدش زد به دار
و گرنه شود شیر مردمشکار
❈۵۹❈
سر مرد خونخواره در خاک به
ز ناپاک مردم، جهان پاک به
قصاص ارچه خون را به خون شسنناست
و لیکن به صد حکمت آبستن است
❈۶۰❈
به بادافره خون، بریده سری
بود مایهٔ عبرت دیگری
حکیمی در آن شهر پر داد و دین
ز بیدینی و فقر، گوشهنشین
❈۶۱❈
سوی نامهداران یکی نامه کرد
درفشی نوین بر سر خامه کرد
نبشت اندر آن نامهٔ دادخواه
که ای نامهداران بادستگاه
❈۶۲❈
قلمتان به کف دشنه بینم همی
زبانتان به خون تشنه بینم همی
نه کاری بود سهل خون ربختن
روان کسی از تن انگیختن
❈۶۳❈
فزون از شمر سال بگذشته است
کجا جانور آدمی گشته است
فزون از شمر مرد رفته ز دهر
که در دهرش از زن نبوده است بهر
❈۶۴❈
فزون از شمر نطفه رفته ز هم
که زهدان یکی را کشیده بدم
خبه کرده زهدان فزون از شمر
که یک تن ز زهدان برآورده سر
❈۶۵❈
فزون از شمرد مرده کودک همی
کز آنان یکی کشته ریدک همی
فزون از شمر مرده ریدک ز درد
کز آنان یکی مانده و گشته مرد
❈۶۶❈
یکی مرد، سرمایه ی عالم است
بهنزد یکی مرد، عالم کم است
به ویژه چنین نوجوان هژیر
کشاورز و محنت کش وتیز ویر
❈۶۷❈
ز گیتی یکی گوشه کرده پسند
زنی و دو تا گاو و ده گوسپند
مه و سال در آفتاب و دمه
گهی پشت گاو و گهی با رمه
❈۶۸❈
شده تازه از کوشش جانتان
فراهم ازو روغن و نانتان
همان پنبه و پشم و مرغ و بره
ز بهر شما ساخته یکسره
❈۶۹❈
خورش کرده خود نان کاک جوین
فرستاده بهر شما انگبین
نه دریوزه کار و نه تاراج گر
سخیطبع و روشندل و رنجبر
❈۷۰❈
عوانی فرستید در خانهاش
که ویران کند بوم و کاشانهاش
ز یکسوی محصولش آفت زده
محصل ز سوی دگر آمده
❈۷۱❈
از او بره و مرغ و می خواسته
فراشی ز دیبای پیراسته
فرود آمده در سرایش به زور
به همسرش بردوخته چشم شور
❈۷۲❈
پس آن که سواران ببرده ز شهر
که زیشهرش آرند از آن ده به قهر
سواران بده ربخته نیمشب
در انداخته جنگ و جوش و جلب
❈۷۳❈
عوان فرومایه بشکسته در
بهخانه به طمع زنش برده سر
پس آنگه ز یک مشت مرد دلیر
عوان زبون، گشته از عمر سیر
❈۷۴❈
کشندهٔ عوان نیست مرد جوان
جوان بیگناهست و جانی عوان
گر او را بهحجت زبان چیر نیست
چرا مر شما را دل آژیر نیست
❈۷۵❈
کشاورز، اندام و دهیو، بدن
مبرید اندام دهیو ز تن
به ار صد عوان کشته آید به تیغ
که یک مرد دهقان بگیرد گریغ
❈۷۶❈
قصاص ار ز آدم کشی کاستی
ز آدم کشان نام برخاستی
گنه کاره را نیست کشتن هنر
گنه را ببایست کشت ای پسر
❈۷۷❈
برآهنج تخم گنه را ز دهر
بر آن تخم بپراکن از علم، زهر
چو تخم گنه شد برون از نهاد
شود دیو خونخواره، مردمنژاد
❈۷۸❈
همآنرا که خون ریختن گشته خوی
نگر تا چه رفته است درکار اوی
کسی سرسری خون نریزد همی
به رغبت به کین برنخیزد همی
❈۷۹❈
به مغز اندرش هست بیماریئی
و یا در دلش کینهٔ کاریئی
ز مستی، گه و گه ز دیوانگیست
کجا مست و دیوانه را هوش نیست
❈۸۰❈
گهی بهر زرّست وگه بهر زن
تو بیخ زن و زر ز گیتی بزن
چو زینها گذشتی سببها ست راست
نگه کن که اصل سببها کجاست
❈۸۱❈
به هر معنی از این معانی که بود
نبایست خونریز را کشت زود
اگر هست بیمار، مدهوش ساز
دماغش بدست آر و داروش ساز
❈۸۲❈
چو تخم جنایت نباشد به شهر
برد مرد جانی ز درمانت بهر
وگرنه به زندان به کارش گمار
برو توشه از مزدکارش شمار
❈۸۳❈
وگر کینی اندر دلش کرده جای
به پند و نصیحت دلش برگرای
ور از آب مستی است آگاه نیست
بجز منع می در جهان راه نیست
❈۸۴❈
تو بیخ می از انجمن برفکن
که مستان نجوشند در انجمن
مر آن مست را دار سختش بهبند
که بر مست و دیوانهبند است پند
❈۸۵❈
وگر کاری افتاده زینها برون
کشندنهجانی استنیمستو دون
نیش کین دیرین نیش طمع زر
نه جویای شهرت نه پرخاشخر
❈۸۶❈
چناندان که هرگزگناهیش نیست
نگه کن که اینجاگنه کار نیست
بسا اوفتد کارها اینچنین
که خیره شود مرد با داد و دین
❈۸۷❈
ببایست جستن سبب را ز بن
از آن پیش کان کار گردد کهن
من اکنون بر آنم که مرد عوان
گنه را سبب شد نه مرد جوان
❈۸۸❈
به من بردو چشمش دهند آگهی
که مغز از جنایتش باشد تهی
نهبودهاست کین گستریپیشهاش
نه بر رهزنی بوده اندیشهاش
❈۸۹❈
نه مِیخورده هرگز،نه دیوانه است
جوانی نکوروی و فرزانه است
ولیکن عوان بداندیش زشت
پدیداستتاخودچهداردسرشت
❈۹۰❈
به ده رفته و آتش افروخته
بر و بوم بیچارگان سوخته
شکسته اوانی به کردار خوک
دونده به قصد زن نو بیوک١
❈۹۱❈
لتیخورده از شوی و رفته به قهر
سواران بیاورده از سوی شهر
سواران دویده به کردار دیو
برآورده زان بوم و برزن غریو
❈۹۲❈
به کین توختن دردویده عوان
دژ آهنگ سوی سرای جوان
گرفته گریبان، کش از پیش زن
کشد بیگنه بر سر انجمن
❈۹۳❈
جوانشزده مشت و رانده ز پیش
سپرکرده او را پی جان خویش
گر ایدون نمیکرد بیمار بود
به نزدیک دانا گنه کار بود
❈۹۴❈
نگرکاین سببها که گفتم تمام
به مرد جوان بسته باشد کدام
سببهاهمهزان عوان بوده است
نتاجشبهدست جوان بوده است
❈۹۵❈
یکی روزنامه نبشت این مقال
به شهر اندر افتاد از آن قیل و قال
وکیل جوان در دگر داوری
همیدون شد اندر سخن گستری
❈۹۶❈
به پرسش برفتند مردان راست
شنیدند کان گفتهها پابجاست
نگه کرد قاضی در آن داوری
در آن راه و رسم سخن کستری
❈۹۷❈
چنین گفت کاین گفتهها باطلست
اگر خوب اگر بد جوان قاتلست
به فرمان دین و به حکم جزا
ببایست دادن به قاتل سزا
❈۹۸❈
تنش باید از دار آویخته
روانش سوی دوزخ انگیخته
گرفتم که قاضیش بخشد خلاص
چهبایست کردن به دعوای خاص
❈۹۹❈
خصوصیبر او مدعی خاستست
دیت رد نموده است و کینخواستست
ز مرگش همانا نباشدگزیر
که عبرت پذیرند برنا و پیر
❈۱۰۰❈
رقم کرد قاضی به مرگ جوان
نمودند سوی تمیزش روان
در آن حوزه هم حکم ابرام یافت
جوان را زمان یک سر انجام یافت
❈۱۰۱❈
چو محکومشد مرگراساخت مرد
ولی دل ز اندیشهٔ زن بهدرد
هم آنگه حکیمی که آن نامه کرد
به پشتیش در نامه هنگامه کرد
❈۱۰۲❈
بیامدکه بیند جوان را به بند
از آن پیش کش حلق گیرد کمند
بدادش بسی پند و دلشاد کرد
ز همٌ و غم مرگش آزاد کرد
❈۱۰۳❈
بگفتش که ایدوستمردندمیست
بهچنگ اجل جانسپردن دمی ست
غم مرگ از مرگ ناخوشترست
مخور غم که یکتن ز مردن نرست
❈۱۰۴❈
اگر پادشاهست، اگر بینوا
سرانجام او مرگ باشد روا
دو روزی اگر دیر یا زود شد
چو بینی همه بوده نابود شد
❈۱۰۵❈
بمیر ای پسر در جهان بیگناه
بر این بیگناهیت عالم گوا
ز داد و ز دین بر تو رفت این ستم
که این داد و دین از جهان باد کم
❈۱۰۶❈
کنون هرچه خواهی ازین دوست خواه
بجز جان که شد برخی دادگاه
ترا جان شکاری بودکنده پر
به چنگ قوانین مردم شکر
❈۱۰۷❈
ولیکن گرت پویه ای در دلست
به من گوی اگر چند بس مشکلست
جوان گفت بُد مر مرا زن یکی
مگر زاده باشد کنون کودکی
❈۱۰۸❈
به هنگام زادن به تیمار اوی
دویدم که ماما کنم جستجوی
فتادم به چنگال مردم کشان
از آن پس ندارم ز همسر نشان
❈۱۰۹❈
خبر گیر باری ز دلبند من
نگهدار او باش و فرزند من
یکی باغ دارم یکی خانه نیز
دوتا گاو و دیگر فرومایه چیز
❈۱۱۰❈
اگر مانده باشند اینجا بجای
به فرزند و زن بخش بهر خدای
یکی دار کردند در اسپریس
به گردش جوانان پتیاره ریس
❈۱۱۱❈
جوان را کشیدند بسته دو دست
غریوان و غران به کردار مست
ز مرگ جوان مرد و زن سوگوار
تنیده همه گرد بر گرد دار
❈۱۱۲❈
یکی قاضی آمد به کف تیغ مرگ
به مجرم فرو خواند یرلیغ مرگ
هم آن گه به دارش درآویختند
تماشاییان در هم آمیختند
❈۱۱۳❈
زمانی بپیچید و پس گشت سرد
به یکدم گل سرخ او گشت زرد
زبانش برون جست ازکنج لب
به دندان فشرده زبان از غضب
❈۱۱۴❈
رخان کرده آماس و لبها سیاه
فکنده به گیتی ز حسرت نگاه
یکی باد آمد هم اندر زمان
بگرداندش اندر سر ریسمان
❈۱۱۵❈
توگفتی که شاهد پذیرد همی
گواهی بر آن کشته گیرد همی
توگفتی که گوید نسیم صبا
که ای کشتهٔ بیگنه مرحبا!
❈۱۱۶❈
ز دین بود اگر قاضی این داد داد
که لعنت برین دین و این داد باد
گرین داد و دین است پس کفر چیست؟
بر این داد ودین بربباید گریست
❈۱۱۷❈
به جان بشر دست یازیدنا
بود با خداوند جنگیدنا
هر آن دین که باشد بنایش به خون
بد است ار شریفست اگر هست دون
❈۱۱۸❈
ازآن شب که شد بسته مرد فقیر
برآمد چهل روز و مسکین اسیر
زن تازه زای اندر آن خاکدان
نشسته به امید مرد جوان
❈۱۱۹❈
دوکودک بزاد اندر آن تنگنا
به چادر بپوشیدشان، بینوا
چو شد روز، مردی شبان دررسید
کجاگو سیندانش آنجا چرید
❈۱۲۰❈
هم آن کلبه خود بود جای شبان
. ر * ب . *ر-
زن دربدر را بدید و شناخت
در آنجا غنودی به روز و شبان
❈۱۲۱❈
برافروخت آتش، بکرد آب گرم
ز پشمینهاش جای آرام ساخت
بهشیر و بهسرشیر،زن را نواخت
بشست آن دو نوزاد را نرم نرم
❈۱۲۲❈
چو شب اندر آمد فروبست در
دلشرا به آواز خوش گرم ساخت
همی گشت تا روز آنجا شبان
برون ماند و تا روز ننهاد سر
❈۱۲۳❈
لع
بسان یکی نامور پاسبان
سحر چون بیاراست خورشید زرد
به تیریژ زر چادر لاجورد
❈۱۲۴❈
شبان اندر آمد به صحرا زکوه
که جوید نشان جوان از گروه
شبانی نیاموخته رسم و راه
ندانسته هرگز ثواب از گناه
❈۱۲۵❈
ز خردی به کوه و بیابان شده
ابا گله هر سو شتابان شده
نه کرده دبیری، نه خوانده کتاب
نه آمخته راه خطا از صواب
❈۱۲۶❈
چنین خوی نیک ازکه آموخته
کجا زین خردمندی اندوخته؟
توگویی طبیعت بُدش اوستاد
دهد این منشهای نیکوش یاد
❈۱۲۷❈
ولی من بر آنم که استاد اوی
بود دوری از مردم زشتخوی
چو با مردمان کمنشستهاست و خاست
نیامخته خویی که مخلوق راست
❈۱۲۸❈
خیابانندیدهاستو غوغای شهر
ز سور و ز ماتم نبرده است بهر
به عقل غریزیش کمخورده دست
نه کردستمستی،نهدیدستمست
❈۱۲۹❈
نخوردست جز شیر و کاک جوین
نه سرکه مزیده نه سرکنگبین
نه شب دیده نور فروزان چراغ
نه روز از دلارام جسته سراغ
❈۱۳۰❈
چمیده به روز از بر مرغزار
بهشبخفته در دامن کوهسار
از آزادی و سادگی بهرهور
برومند وآزاده و نیکفر
❈۱۳۱❈
شبان گله را با سگ و زن سپرد
سوی بوم و بر، پای رفتن فشرد
در آن دِه درآمد که جوید نشان
دهی دید چون مغز مردم کشان
❈۱۳۲❈
شبان هفتهای بود رفته ز ده
بنشنیده آن کار کرد فره
بگفتندش آن رفته کار شگرف
فزودند بر آن بسی نیز حرف
❈۱۳۳❈
همه ناروا شهرت شهریان
که دادند نسبت به مرد جوان
ز شهر اندر آمد به کردار باد
در آن ده پراکند و باور فتاد
❈۱۳۴❈
چنین است آیین خیل عوام
پذیرای هر شهره گفتار خام
به چشم ار ببینند چیزی درست
نیارند دانستنش از نخست
❈۱۳۵❈
به دیده ز چیزی نگیرند بهر
جزان را که گردد نیوشه به شهر
نیوشهخو دار چه محال و خطاست
پذیرند و دارند آن را بهراست
❈۱۳۶❈
نیوشیده بر دیده و سر نهند
ز دیده نیوشنده برتر نهند
شبانسهمبرداشتزان کار خفت
بلرزند بر خود ز بیم گرفت
❈۱۳۷❈
به نزدیک زن رفت لرزنده تن
ز لرزبدنش لرزه برداشت، زن
بلرزند پستان مامک ز بیم
در افغان شدند آن دو طفل یتیم
❈۱۳۸❈
خروشیدرآن کلبهبرخاستسخت
کهشد کوه از اندوهشان لخت لخت
کامنت ها