ملکالشعرا بهار:نگه کن بدان زشتخو جانور نهاده به زانوی خمیده سر
❈۱❈
نگه کن بدان زشتخو جانور
نهاده به زانوی خمیده سر
سر و سینه کوتاه و زانو دراز
ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز
❈۲❈
دراز و سرازیر وکج،دستو پاش
چو آب جدا گشته از آبپاش
جدا از همه کوشش و علم و کار
جز از دام گستردن و از شکار
❈۳❈
نگه کن که او دام می گسترد
سر رشتهها سوی هم میبرد
کنون نوبت تار گستردن است
ز بالا سوی زیر نخ بردن است
❈۴❈
به جهد و به سرعت ز بهر شکار
بهم بسته هفتاد و هشتاد تار
سپس نوبت پود افکندن است
همه نیتش زود افکندن است
❈۵❈
نگه کن که چون پود را نیک بست
به آب دهان و به پا و به دست
بسان یکی بندباز دلیر
فرا رفت بالا، فرو جست زیر
❈۶❈
در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید
درآویخت ز اندیشه ، صد بند و قید
وزآن پس به دالان تاریک خویش
فرو رفت در فکر باریک خویش
❈۷❈
صبورانه در گوشهٔ دامگاه
نشیند چو زاهد در آرامگاه
تو گویی مگر کرده او خدمتی
به خلق جهان باشدش منتی
❈۸❈
مگس بهر کسب خورش با نشاط
نگه کن که پرواز کرد از بساط
سر و روی خود شستن آغاز کرد
پر و بال مالید و پرواز کرد
❈۹❈
به سعی و به کوشش به هرگوشهای
شود تا فراز آورد توشهای
طنینش چنان مینماید ز دور
که از پهنهٔ دشت، بانگ چگور
❈۱۰❈
به هرگوشهای از پی توشه گشت
بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت
زمام مگس را گرفت احتیاج
کشیدش به بنگاه کین و لجاج
❈۱۱❈
بر آن دیولاخ خطرخیز جای
که خف کرده آن افعی دیوپای
بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان
کمینگاه سلطان جولاهکان
❈۱۲❈
نگر چون درافتاد مسکین مگس
در آن دام و آن درتنیده قفس
مگس بهر روزی به تیمار جفت
شود روزی آن که آسوده خفت
❈۱۳❈
چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید
نگونسار گشت اندر آن بند و قید
خرامان سوی صید خود بگذرد
چه حاجت که دیگر شتاب آورد
❈۱۴❈
بداند کزان اوستادانه فخ
مگس چه؟ که جان برنیارد ملخ
بهآرامی از تارها بگذرد
بهصد خشم سوی مگس بنگرد
❈۱۵❈
فریسه بلرزد به خود زان نگاه
خروشان و جوشان شود بی گناه
خروشیدنی زار و جوشیدنی
تلاشیدنی سخت وکوشیدنی
❈۱۶❈
بههر دم شود مرگ نزدیکتر
همان تار امّید باریکتر
رسد جانور تا به نزد اسیر
زمانی بر او بنگرد خیر خیر
❈۱۷❈
پیاپی بدان دست و پای درشت
زند بر سر و مغز بیچاره مشت
پس آنگه شود پهن و زشت و دژم
بچسبند ناگه شکم بر شکم
❈۱۸❈
مگس نالهٔ الامان می کشد
حرامی ز جسمش روان می کشد
چو لختی مکد زان تن زنده خون
رها سازدش بسته و سرنگون
❈۱۹❈
رها سازدش تا به وقت دگر
دمادم ازو خون مکد جانور
مکد قطره قطره ز خون شکار
که عیشش پیاپی بود خوشگوار
❈۲۰❈
به مرگش نبخشد ز سختی رفاه
در اشکنجه بگذاردش دیرگاه
گرش خون بجایست کی غم بود
بباید که رامش دمادم بود
❈۲۱❈
ندانم کی این غم به پایان رسد
کی این درد بیحد به درمان رسد
که تا ذره ای در مگس هست قوت
شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت
❈۲۲❈
وزان پس کز اوکام دل برد سیر
فشاندش چون پرکاهی به زیر
رود همره باد نعش مگس
سرانجامهر چیز باد است و بس!
❈۲۳❈
چو صیاد فارغ شد ازکار خویش
شود، وارسی گیرد از تار خوبش
بههرگوشهتاری که گردیدهسست
بیاراید و سازدش چون نخست
❈۲۴❈
سپسخوشدل و شاد وگردنفراز
شود نرم نرمک به کاشانه باز
بودراضیاز صنعت و کار خویش
زگیتی، وزان گرم بازار خویش
❈۲۵❈
بود خرم از نظم و آیین دهر
که یابد از او مرد هشیار بهر
ز نظم جهانست مسرور و شاد
ز قانون و آزادی و عدل و داد
❈۲۶❈
که هشیار مردم تواند مدام
ز حرص افکند نوع خود را به دام
مثل عنکبوت است و اعیان اساس
یکی دیدهای خواهم اعیانشناس
کامنت ها