ملکالشعرا بهار:بُد اندر حدود چغاخور، لُری لری غولدنگی، چغاله خوری
❈۱❈
بُد اندر حدود چغاخور، لُری
لری غولدنگی، چغاله خوری
بدش، بختیاریوش، آلفتهنام
وز آلفتگی بخت یارش مدام
❈۲❈
ز نادانی و خست و عشق پیل
مثل بود در بین ایل جلیل
زنی داشت کدبانو و خوشمزه
ز جمله جهان عاشق خربزه
❈۳❈
ولی دایم از دست شوهر بهرنج
چو گنجینه از دست مار شکنج
خدا داده بودش از آن شوی نیز
نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز
❈۴❈
یکی سال، فالیز لر شد خراب
که آلفته آن را نداد ایچ آب
درآمد پس تیر، مرداد ماه
ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه
❈۵❈
زن لر بدوگفت با حال زار
چه سازیم امسال بیسبز بار
ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
که امسال ماندیم بیخربزه
❈۶❈
خود این سرزنش کار آلفته ساخت
مر او را بهٔکبار آشفته ساخت
زخاکچغاخورچغکوارجست
پیاده سوی اصفهان رخت بست
❈۷❈
به خودگفت تاکم کنم قهر زن
روم خربزه آرم از بهر زن
به گرگاب رفت و دو روزی بماند
وز آنجا بهسوی چغاخور براند
❈۸❈
یکی بار خربوزه همراه داشت
ز بار گران ناله و آه داشت
به تدبیر خود را سبک بارکرد
به هر دهقدم یکدو خربوزه خورد
❈۹❈
نگهداشت خربوزهٔ خوب را
درشت و گرانسنگ و مرغوب را
که گر دین و ایمان من میرود
وگر جان شیرین ز تن میرود
❈۱۰❈
من این آخرین هدیه را پیش زن
برم تا بدانند طفلان من
کهآلفته را هستغیرتبسی
ندارد چو آلفته غیرت کسی
❈۱۱❈
چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
هوا گشت تفتیده در گرمگاه
اگرچه برونسو سبکبار بود
ولیک از درونسو پر آزار بود
❈۱۲❈
ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
ولیکن شکم داغ خربوزه داشت
ازین حال آلفته بیتاب شد
ز تاب حرارت دلش آب شد
❈۱۳❈
نگه کرد خربوزهای دید تر
خوشاندام و زرّین چو بالشت زر
برآورد چاقو ولی یکه خورد
نهیبزن اندر دلش سکه خورد
❈۱۴❈
به خود گفت: آلفته غیرتنمای
به نزدیک مردم حمیتنمای
سر و همسرانت همه نامجوی
نگهدار نزدیکشان آبروی
❈۱۵❈
پس آنگاه فکری به مغز آمدش
که ارمان خربوزه آسان شدش
بهخودگفت یاران سفر می کنند
ازین راه دایم گذر می کنند
❈۱۶❈
ازین خربزه من ببرّم کمی
به پهنای دینار یا درهمی
کز اینجای چون مردمان بگذرند
بر این خوردن خربزه بنگرند
❈۱۷❈
بگویند از اینجا گذشتست خان
شود آبرویم فزون زین نشان
سپس حملهورگشت بر خربزه
بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه
❈۱۸❈
بینداخت آن پوستهای دراز
بر آن مانده از مغز بسیار باز
چوآن خورد لختی توقف نمود
ازبن کاو شدهخانبهخود پفنمود!
❈۱۹❈
شکمبارهٔ پر هوا و هوس
بدین رای نستوده ننموده بس
به خود گفت آن را به دندان زنم
که گوبند خان چاکری داشت هم
❈۲۰❈
درافتاد بر پوستها چون هژبر
به دندان زد آن پوستهای سطبر
چو از گوشت آن پوستها شد تهی
بیفکند و شد چند گامی رهی
❈۲۱❈
به خود گفت خان اسب هم داشته
که از خربزه پوست نگذاشته
چو این نور الهامش از مغز تافت
از آن پوستهاکس نشانی نیافت
❈۲۲❈
مگر دل ندادش کزان بگذرد
وزان پوستها رنج و زحمت برد
پس آنگه بپا خاست چون نرّهشیر
که پوید سوی خانه و زن، دلیر
❈۲۳❈
نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
ز رنگ خوش آن دلش بردمید
به خود گفت هر چیز در عالمست
ز بهر نشاط بنیآدمست
❈۲۴❈
من این نقشهایی که بستم همه
نبودند جز یافه و دمدمه
چهحاصل که این تخم مانم بجای
که گویند خان هشته آنجای پای
❈۲۵❈
ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
چه خانی بیاید چه خانی رود
چو دلرا بهجاروب اندیشه رفت
همی خورد آن تخم و با خویش گفت
❈۲۶❈
همان به که گویند از این دهکده
«نه خانی اویده نه خانی رده»
چو ازکف برون شد مهار هومن
رهایی نیابد ازو هیچ کس
❈۲۷❈
سوارش اگر دشمن است ار که دوست
برد تا بدان جا که دلخواه اوست
کامنت ها