ملکالشعرا بهار:«اربس» اندر افسانهٔ باستان به افرشتهٔ عشق شد داستان
❈۱❈
«اربس» اندر افسانهٔ باستان
به افرشتهٔ عشق شد داستان
چوگلرویو چونشاخهٔ گلبرش
کمانی و تیری به چنگ اندرش
❈۲❈
شبی بود طوفنده و پر درخش
سیاهی و برف اندر آفاق پخش
بناگه در خانهٔ دل زدند
به دیوانگی راه عاقل زدند
❈۳❈
دل از جای برجست و در برگشاد
همانگه «اریس» اندر آن پرگشاد
دو بال از تف برف گشته دژم
دو مژگان ز سرما فتاده بهم
❈۴❈
لبانش چو جزع یمانی کبود
رخانش چو پیروزهٔ نابسود
ز برف و ز سرما تنی لرزدار
چو شاخ گل تازه در نوبهار
❈۵❈
بهدل گفت در آنسیاهی همی
که مهمان ناخوانده خواهی همی؟
بدوگفت دل کودکا! اندر آی
که وقف است بر دوستان این سرای
❈۶❈
در این برف و سرما کجا بودهای؟
که ناخوردهای چیز و ناسودهای؟
لبانت چو جزع یمانی چراست؟
رخانت چو یاقوت کانی چراست؟
❈۷❈
چرا مژگان را بخم کردهای
چرا نرگسان را دژم کردهای
بهدستت چرا هست تیر وکمان؟
بترسی مگر از بد بدگمان؟
❈۸❈
درین گفتگو تا بهمشکو شدند
بهنرمی درآن وبژه پستو شدند
بهپستویکی آتش افروخت دل
که او را برافریشته سوخت دل
❈۹❈
دو دستش به گرمی بر آذرگرفت
چو شد گرم، خوشطبعیش درگرفت
کجا عشق خوش طبعی آغازدا
بلا بر دل عاشقان تازدا
❈۱۰❈
خداوند عشق آستین برکشید
« کمان را به زه کرد و اندر کشید»
دل از شوخی عشق در تاب شد
که ناگه بر اوتیر پرتاب شد
❈۱۱❈
خدنگی چو الماس افروخته
شرارش دل مرد و زن سوخته
خدنگیهمهخواری و رنج و درد
گدازندهٔ سرزنشهای سرد
❈۱۲❈
خدنگی همه داغ وهول وبلا
همه اشگ و بیماری و ابتلا
خدنگ«اریس»ازکمان سرکشید
سراپای دل را به خون درکشیدا
❈۱۳❈
خدنگشبهدلخوردوتاپرنشست
فرشته بدان خانه اندر نشست
در آن دل مپندار پندار زشت
که دست «اریس» اندر آن مهر کشت
❈۱۴❈
ز قلب کسان قلب شاعر جداست
دل شاعر آماج سهم خداست
چو باشد دل شاعری سوخته
جهان گردد از شعرش افروخته
❈۱۵❈
به دل برق سوزنده دارم چه باک
اگرگفتهٔ من بود سوزناک
دل شاعری چون دل کودکی
برنجد چو در مهرت آرد شکی
❈۱۶❈
دل شاعران چیست؟ دربای ژرف!
بر آن دمبدم برق و باران و برف
نیاساید از برق و طوفان دمی
نه در سور و شادی، نه در ماتمی
❈۱۷❈
دلی با چنین کبر و پهناوری
بدست آیدت گر بدست آوری
درآویزی از تار مویی نگون
نشانیش چون گل به زلف اندرون
❈۱۸❈
توانی در او دست یازی همی
چو طفلان بدو لعببازی همی
کامنت ها