ملکالشعرا بهار:شنیدم که شاهنشهی نقش بست ابر خاتم خویشتن: «راست رست»
❈۱❈
شنیدم که شاهنشهی نقش بست
ابر خاتم خویشتن: «راست رست»
درین باغ تا راستی، رستهای
وگر شاخ ناراستی خستهای
❈۲❈
بگو راست، ور بیم جان داردت
که خود راستی در امان داردت
یکی روز در مکه غوغا بخاست
به کین محمد که میگفت راست
❈۳❈
به یاری رسیدش یکی رادمرد
به چیزبش پیچید و بر دوش کرد
به ره در رسیدند غوغاییان
گرفتند آن مرد را در میان
❈۴❈
بگفنند کاین چیست؟ گفت این نبی است
در این پشتواره جز او هیچ نیست
گزندآوران بی گزندان شدند
بهشوخی گرفتند و خندان شدند
❈۵❈
ز راهش گذشتند و بگذشت پیر
وز آن راستگویی برست آن امیر
نگر تا پیمبر چه گفت از خرد:
«بگو راست هرچند مرگ آورد»
❈۶❈
شنو تا بدانی که این راز چیست
که گر نشنوی بر تو باید گریست
مگوی آنچه داری به دل راست راست
که هر راست را بازگفتن خطاست
❈۷❈
بسا راست کآشوبها راست کرد
وزآن گفته خصم آنچه میخواست کرد
نه هر راست را بایدت گفت تیز
نگر تا نگویی به جز راست چیز
❈۸❈
کجا فتنه خیزد زگفتار راست
خموشی گزیدن در آنجا رواست
گروهی دروغی روا داشتند
به یکجای و آن خیر پنداشتند
❈۹❈
دروغی کجا سود آید از آن
به از راست کآشوب زاید از آن
منت راست گویم که چونین دروغ
وگر سود بخشد ندارد فروغ
❈۱۰❈
ز خوبی زبان خاستن بودنی است
ولی در بدی هیچگه سود نیست
کامنت ها