ملکالشعرا بهار:پادشها! چشم خرد باز کن فکر سرانجام در آغاز کن
❈۱❈
پادشها! چشم خرد باز کن
فکر سرانجام در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
❈۲❈
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
❈۳❈
میشود از خصم، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد میکنی
خود نه به ما بلکه به خود میکنی
❈۴❈
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای به شاهی که رعیتکش است
حال خوش ملت ازو ناخوش است
❈۵❈
بر رمه چون گشت شبان چیرهدست
او نه شبان است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
❈۶❈
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر
❈۷❈
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
❈۸❈
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصهٔ نو آریم که نو خوشتر است
❈۹❈
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
❈۱۰❈
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
❈۱۱❈
کوس اولوالامری میزد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
❈۱۲❈
لیک چو بُد خیرهسر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
❈۱۳❈
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون تو قسم خورد و دگر عهد بست
وآنهمه را یکسره در هم شکست
❈۱۴❈
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بلفضل
شورش کردند در اسلامبول
❈۱۵❈
لشکریان مَلِک حیلهباز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش «سلانیک» به قهر آمدند
حملهکنان جانب شهر آمدند
❈۱۶❈
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جمله به «یلدوز» متواری شدند
❈۱۷❈
حمله نمودند سلانیکیان
جانب «یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازان لشکر مشروطهخواه
شاه گرفتار و کسانش تباه
❈۱۸❈
در نظرش گیتی تاریک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
❈۱۹❈
از پس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطهچیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
❈۲۰❈
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتمزده این میکند
هرکه چنان کرد چنین میکند
❈۲۱❈
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دو گروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
❈۲۲❈
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرمدل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
❈۲۳❈
لیک شدیم از پی پیرایهای
هریک مقهور کف دایهای
ما همه مقهور کف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
❈۲۴❈
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
❈۲۵❈
اینک از آن جهل خبر گشتهایم
و از سر این معنی برگشتهایم
راه نماییم به حق، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
❈۲۶❈
دایه از این معنی اگر سر زند
بیسببی ریشهٔ خود برکند
داریم امید که از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
❈۲۷❈
شاخه فرازند و برآرند سر
ریشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو میوزد
یکسره بر زشت و نکو میوزد
❈۲۸❈
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قویگردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
❈۲۹❈
چون که به تنهایی باشد نهال
میشود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان بههم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
❈۳۰❈
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش، ای کاش! گر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
❈۳۱❈
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
❈۳۲❈
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بُد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
❈۳۳❈
از در افریقیه تا خاک ترک
بُد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
❈۳۴❈
زان که بد اسلام در آن ک بهجد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
❈۳۵❈
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
❈۳۶❈
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبقخواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
ره یک و معبد یک و معبود یک
❈۳۷❈
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
❈۳۸❈
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یکسره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
❈۳۹❈
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
❈۴۰❈
روز نخستین که به بخت جوان
تاج بهسر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
❈۴۱❈
شد ملک راد به منبر فراز
لعل سخنسنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
❈۴۲❈
گفت خود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعلهافروز شد
یاوهسرایان ز خود بیخبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
❈۴۳❈
شعلهٔ آن آتش جهلآزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز و علا درکشید
❈۴۴❈
شاه منم، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
❈۴۵❈
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
❈۴۶❈
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بی سر و بن گشت نفاق خودی
❈۴۷❈
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
❈۴۸❈
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از اینجهل تبه گشت و سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سوی ملک خراسان سمند
❈۴۹❈
تا که بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
❈۵۰❈
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پرآوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
❈۵۱❈
صلح عیان گشت و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به هم یاری قرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
❈۵۲❈
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان بردهاید
جان پیمبر را آزردهاید
❈۵۳❈
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن بهدست
باشدمان رشتهٔ ایمان بهدست
❈۵۴❈
چون که بود قرآن، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
❈۵۵❈
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
❈۵۶❈
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
❈۵۷❈
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
❈۵۸❈
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که به دست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
❈۵۹❈
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به هم پنج تیر
❈۶۰❈
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
❈۶۱❈
هر یک، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
❈۶۲❈
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
❈۶۳❈
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سختکمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
❈۶۴❈
تیر جداگانه شکستید پنج
بیتعب پنجه و بیدسترنج
لیک چو هر پنج بههم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
❈۶۵❈
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چو شد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
❈۶۶❈
جمله بهتنهایی خسته شوند
در کف بدخواه شکسته شوند
لیک چو هر پنج به حکم وداد
گرد هم آیید و کنید اتحاد
❈۶۷❈
دشمن اگر چند فزون باشدا
در کف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند ز کین و ستیز
❈۶۸❈
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک و عدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعمالرشاد
❈۶۹❈
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمةالخیر همین است و بس
کامنت ها