ملکالشعرا بهار:پی چیست این ساز و برگ نبرد؟ هم این کشتی وییل جنگی و مرد
❈۱❈
پی چیست این ساز و برگ نبرد؟
هم این کشتی وییل جنگی و مرد
به«پیروس» گفت این، یکی هوشیار
که همراز او بود و آموزگار
❈۲❈
سوی روم خواهم شدن، گفت شاه
بدانجا که جویندم از دیرگاه
چرا گفت، گفت از پی گیر و دار
ستودش خردمند آموزگار
❈۳❈
که این رای رائی است با دستگاه
سکندر سزد کرد این یا که شاه
چه خواهیم کردن چو شد روم راست
بگفتا همه خاک لاتن ز ما است
❈۴❈
خردمند گفت اندرین نیست شک
که آن جمله ما را بود یکبهٔک
دگر کار کوته شود؟ گفت نه!
به سیسیل از آن پس درآرم بنه
❈۵❈
همین کشتی و لشکر بیشمار
درآید «سراکوش» را برکنار
دگرکارگفتا تمام است؟ گفت
نه زآنروکه با آب و بادیم جفت
❈۶❈
همانگه بسنده است بادی بگاه
که تا خاک « کارتاژ» باز است راه
کنون، گفت بر بندگان شه، درست
که ما جمله گیتی بخواهیم جست
❈۷❈
برانیم تا دامن قیروان
به صحرای «لیبی» و ریگ روان
به مصر و حجاز اندر آییم تنگ
وز آن پس بتازیم تا رودگنگ
❈۸❈
چو ازگنگ بگذشت یکران ما
شد آن مرز و بوم نوین زان ما
بپیچیم از آن پس به تورانزمین
ز جیحون برانیم تا پشت چین
❈۹❈
چو این نیمه بخش جهان بزرگ
درآمد به فرمان شاه سترگ
به دستور ما گشت کار جهان
چه فرمان کند شهریار جهان
❈۱۰❈
به پیروزی و شادی آنگاه گفت:
توانیم خندید و نوشید و خفت
بدو گفت دستور آزادمرد
که این را هماکنون توانیم کرد
❈۱۱❈
نیفکنده پرخاش را هیچ بن
بکن هرچهخواهی، که گوید مکن؟
شنیدم که نشنید پند وزیر
سوی روم شد پادشاه «اپیر»
❈۱۲❈
شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی
شکسته سوی خانه بنهاد روی
همی خواست گیتی ستاند بهزور
که گیتی کشیدش به زندان گور
❈۱۳❈
نصیحت بسی گفتهاند اهل هوش
ولی نیست گوش حقیقتنیوش
حقیقت برون از یکی حرف نیست
کجا داند آن کز حقیقت بری است
❈۱۴❈
حقیقت به کس روی با رو نشد
از این رو سخنها دگرگونه شد
سخن از حقیقت گر آگه شدی
درازی نهادی و کوته شدی
❈۱۵❈
بهار از حقیقت یکی ذرّه دید
بدو باز پیوست و از خود برید
چو از خود رها گشت جاوید شد
بدان ذره همراز خورشید شد
کامنت ها