گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

ابوالفضل بیهقی:و امیر دیگر روز بار داد. سپاه‌سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلّف زیادت...

و امیر دیگر روز بار داد. سپاه‌سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلّف زیادت. چون بنشست، امیر پرسید که اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت: او عادت دارد، سه چهار شبان روز شراب خوردن، خاصّه بر شادی و نواخت دینه‌ . امیر بخندید و گفت: ما را هم امروز شراب باید خورد، و اریارق را دوری فرستیم. غازی زمین بوسه داد تا بازگردد، گفت: مرو. و آغاز شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سیاه دار خمارچی را بخواندند- و او شراب نیکو خوردی، و اریارق را بر او الفی تمام‌ بود، و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد، چنانکه بیاورده‌ام پیش ازین- امیرک پیش آمد. امیر گفت: «پنجاه قرابه‌ شراب با تو آرند، نزدیک حاجب اریارق رو و نزدیک وی می‌باش که وی را بتو الفی تمام است، تا آنگاه که مست شود و بخسبد. و بگوی «ما ترا دستوری‌ دادیم تا بخدمت نیایی و بر عادت شراب خوری.» امیرک برفت، یافت اریارق را چون گوی شده‌ و بر بوستان می‌گشت‌ و شراب می‌خورد و مطربان میزدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست‌ و امیرک را و فرّاشان را مالی بخشید. و بازگشتند؛ و امیرک آنجا بماند. و سپاه‌سالار غازی تا چاشتگاه بدانجای با امیر بماند، پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه. و اریارق هم بر عادت خود می‌خفت و می- خاست و رشته‌ می‌آشامید و باز شراب می‌خورد، چنانکه هیچ ندانست که می‌چه‌کند؛ و آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می‌نیاسود.
و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید و آمد بر خضراء برابر طارم دیوان رسالت‌ بنشست- و ما بدیوان بودیم- و کس پوشیده می‌رفت و اخبار اریارق را می‌آوردند. درین میانه، روز [به‌] نماز پیشین رسیده، عبدوس بیامد و چیزی بگوش بو نصر مشکان بگفت. وی برخاست، دبیران را گفت:
بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت‌ که اسب بخانه بازفرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمّی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه رود، مقرّر کنی‌ و پس بنزدیک من آیی. گفتم: چنین کنم. و وی برفت، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند.
و بگتگین حاجب، داماد علی دایه، بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حرس‌ را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت، وی برفت و پیاده‌یی پانصد بیاورد و از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبان هندوان‌ بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند.
و پرده‌داری و سیاه‌داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند: «سلطان نشاط شراب دارد و سپاه‌سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا می‌بخواند .» و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی‌کرد، گفت: برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سیاه‌دار که سلطان با وی راست داشته بود، گفت: «زندگانی سپاه‌سالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند، معذور دارد و بازگرداند، و ناشدن‌ سخت زشت باشد و تأویلها نهند» و حاجبش را، آلتونتگین، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده‌یی دویست. امیرک حاجبش را گفت: «این زشت است، بشراب می‌رود، غلامی ده سپرکشان‌ و پیاده‌یی صد بسنده باشد.» وی آن سپاه جوش‌ را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد، چون بدرگاه رسید، بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس، او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمی‌توانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت: زشت باشد بی‌فرمان‌ بازگشتن، تا آگاه‌ کنیم. وی بدهلیز بنشست، و من که بو الفضلم در وی می‌نگریستم، حاجی سقّا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت، دست فرومی‌کرد و یخ می‌برآورد و می‌خورد، بگتگین گفت: «ای برادر، این زشت است و تو سپاه‌سالاری، اندر دهلیز یخ می‌خوری؟ بطارم رو و آنچه خواهی، بکن.» وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت، کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست، پنجاه سرهنگ سرائی از مبارزان سر غوغا آن‌ مغافصه‌ دررسیدند و بگتگین‌ درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست، او را بگرفتند، چنانکه البتّه هیچ نتوانست جنبید، آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد، بر من این کار آوردی‌؟ غلامان دیگر درآمدند، موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره‌ داشت- و محتاج‌ بیامد، بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند، زهر یافتند در بر قبا و تعویذها، همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند . و پیاده‌یی پنجاه کس‌ او را گرد بگرفتند؛ پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی‌ بجستند. و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم‌ بر پای شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتن‌ اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند؛ همگان ساخته‌ برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند، این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد.
امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که «اریارق مردی ناخویشتن شناس بود و شما با وی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید . و خداوندان شما ماییم، کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چندست، بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد. اگر بخود باشید، شما را بنوازیم و بسزا داریم.» و سوی حاجبش پیغامی و دل‌گرمی‌یی سخت نیکو برد. چون عبدوس این پیغام بگزارد، آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند. این فتنه در وقت‌ بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است. و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم. و نماز خفتن بگزارده‌، اریارق را از طارم بقهندز بردند. و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بو علی کوتوال سپردند. و بو علی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت، چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف‌ است. پس او را بغور فرستادند نزدیک بو الحسن خلف تا بجایی بازداشتش. و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود.

فایل صوتی تاریخ بیهقی بخش ۴۲ - فرو گرفتن اریارق ۳

تصاویر

کامنت ها